نیما چندین و چند جا در ضمن آثار تحلیلی خویش گفته است که شعر کهن فارسی شعری است سوبژکتیو، نه ابژکتیو. به نظر میرسد در کلیت حق با اوست. یعنی غلبهی ذهنیت در شعر قدیم بیشتر است تا عینیت. هرچند باید توجه کرد که شعر فارسی با تمرکز بر عینیت آغاز شد. اما این عینیت اغلب تحت شعاع توصیف طبیعت، حالتهای عاشقانه، و مدح امیران و پادشاهان قرار داشت. از این رو، وصف زندگی عادی و متعارف، و بیان رنجها و غمهای معمول حتی در همین دوره هم کمیاب است. البته موارد استثنایی مانند سخن منظوم انوری در «نامه اهل خراسان به برِ خاقان»، یا شکواییهی منثور امام محمد غزالی به سلطان وقت دربارهی رنجهای مردم را نباید از یاد برد.
با ورود عرفان، شعر بیش از پیش به سوی جهان ذهنی پیش رفت. با آن که در هر دورهی ادبی تلاشهایی برای ورود به فضایی ملموستر در شعر انجام گرفته، اما چنین تلاشهایی اغلب در حوزهی امور معنوی بود نه زمینی. بنابراین، باآنکه گنجینهی شعر کهن فارسی بسیار غنی است اما با تلاشهای شاعران دورهی مشروطه و سپس کوششهای خود نیماست که شعر فارسی از این لحاظ تکانی خورد. با آن یک مفهومهایی مانند آزادی، وطن، قانون و غیره به شعر راه پیدا کرد و با این یک، مفهوم انسان و نگاه انسانی. در چهارچوب نوسنتگرایی و نوگرایی، شعر ایران در سدهی بیستم به تجربههایی دیگر رسید. در این تجربه، شاعران مشروطه مانند اشرفالدین و عارف و بهار و فرخی و عشقی از رنج و فقر و بیماری مردم شکوهها بر لب داشته و اصلاح امور معیشتی را از حاکمان و دولتمردان خواستار شدهاند. به طبع، بخشی از اشارههای این شاعران مربوط به بهداشت عمومی و بیماریهای واگیردار بوده است. در مثل، بهار به رعایت نشدن بهداشت در حمامهای عمومی ایران در اواخر دورهی قاجار بهصراحت اشاره کرده است. با رشد روزنامهنگاری، به طبع، وظیفهی نقد اجتماعی بیشتر بر دوش روزنامهنگاران قرار گرفت تا شاعران. بااینهمه، در شعر نیما و شاگردان نیما نگاه همدلانه و انسانی بسیار برجسته است. «آی آدمها»ی شاعر یوش در دورهی ما از جمله شعرهایی است که طنین بسیار یافته است. اما حتی در شعرهای نمادین او نیز این نکته به نحوی پوشیده تر دیده می شود:
«دست بردار ز روی دیوار
شب قورُق باشد بیمارستان
اگر از خواب برآید بیمار
کرد خواهد کاری کارستان!»
اسماعیل شاهرودی، از شاگردان نیما، شاید با الهام از این شعر کوشیده تا نور امیدی دیگر و وسیعتررا در ذهن و دل مخاطبان برانگیزد:
«دست بردار ز پیشانی خویش
چین ز رخساره بینداز به دور
ابرها میگذرند از سرِ شهر
شهر میمانَد و فریاد غرور
باز هم دست من و تو، تو و من
حلقه میبندد بر گردن دوست
باز میآید خندان خندان
آنکه چشمان تو اینک سوی اوست
باز از هرگذری میگذرند
سایهها صف به صف و دست به دست
باز میریزد تن بر سرِ موج
مرغ مستانهی توفان سرمست
نعره میپیچد در جنگل، باز
هرصدای دگری میمیرد
میخزد در تهِ گور، اسکلتی
کاروان راه ز سر می گیرد!»
در دورهی متاخرنیز، که پرچم شعر ایران بر دستان یک بانوی شاعر، سیمین بهبهانی، قرار داشت، بازتابهای اجتماعی با زبان آوری و اعتماد خاصی در چهارچوب غزلِ نو جاری و ساری میشد. به عنوان مثال، در شعر پرشهرت «دوباره میسازمت وطن، اگرچه با خشت جان خویش» از جمله بر این نکتهی پراهمیت تاکید شده است که:
«دوباره یک روز روشنا، سیاهی از خانه می رود
به شعر خود رنگ می زنم ز آبی آسمان خویش!»
آری سیاهی گرچه با هزینههای زیاد، سرانجام، از فضای خانه، شهر و کشورمان رخت برمیبندد!