زن میانسال، کمرخم کمرخم، درحال تیکشیدن بر موزائیکهای ابر و بادی پشت میز مدیر بود که صدای تلفن روی میز بلند شد. مستخدمه، کمر راست کرد، دستکشهای زردش را درآورد و با چینی که به ابروها انداخت، گوشی را برداشت. شماره تلفن را میشناخت. مدیر مدرسه بود. صدایی از آنطرف نمیآمد. باتعجب نگاهی به حیاط مدرسه کرد، خاک پای درخت توت و گلهای محمدی باغچه خیس شده بود. همینطور موزائیکهای تمام حیاط. کی، چهوقت باغچه را آب داده بود؟ با نوک انگشت لاخ مویی را از روی پیشانیاش کنار زد. خوب گوش داد، صدای مدیر نمیآمد، معلوم بود که خانم دارد با کس دیگری توی خانهاش حرف میزند. کلماتی که از آنطرف خط میشنید، گنگ و نامفهوم بود. انگار دست خانم روی دهنی گوشی بود. نفس عمیقی کشید و یاد ماسک روی صورتش افتاد، گوشی را بیخ گوش راستش گذاشت و کش ماسک را دودستی گرفت و کشید و انداخت زیر چانهاش. منتظر شد که خانم مدیر دوباره حرفهای صبح را تکرار کند. وقتی صدای مدیر از توی گوشی بلند شد، دستی به ماسکش کشید و توی دهنی تلفن گفت: «بله گوشی دستم خانم.»
-«چه خبر؟»
مستخدمه با صدای گرفته گفت: «گفتید جواب تلفن و نده، منم جواب ندادم. سرم رفت از بس زنگ خورد این وامونده. چی میشد اگه تلفنو از برق بکشم؟»
مدیر گفت: «عیبی نداره گاهی یکی دو تا از تلفنها رو جواب بدی.»
-«میترسم بددهنی کنن. منم نتونم جلوی خودمو بگیرم.»
-«حق داری. میفهمم. ولی باید صبر کنیم ببینیم تا شنبه چی پیش مییاد.»
-«تلفن و قطع کنم بهتر نیس خانوم؟»
-«نه. ممکنه یه وقت زنگ بزنه.»
-«کی زنگ بزنه؟ اون بنده خدا که رفته. نمیدونه چه المشنگهای اینجا راه انداخته و رفته، دیگهام نمییاد. قول میدم دیگه نمیاد. زنگ چی بزنه؟»
-«از کی حرف میزنی؟ کی قراره دوباره بیاد؟»
-«خودتون گفتید هروقت خواستید تشریف بیارین اینجا. مدرسهی خودتونه. گفتم شاید منتظر زنگ اونید.»
-«من یه چیزی گفتم. موقع خداحافظی بود یه تعارف زدم. دیگه این حرفو جایی تکرار نکنیها.»
مستخدمه ابرو در هم کرد و گفت: «خب گفتید دیگه. منم شنیدم. گفتم شاید چشمانتظارید ... چشم دیگه نمیگم.»
ابرو بالا انداخت و گوشی را برای لحظهای از گوشش دور کرد. نمیخواست صدای مدیر را بشنود.
مدیر گفت: «دلشوره ولم نمیکنه. دارم میمرم اونوقت تو میگی ... ببینم نکنه از تو شماره گرفته؟»
-«نه خانوم. من حتی خداحافظیام باهاش نکردم.»
-«پس کی منتظر اونه؟ کی این حرفو زده. خانم تابش گفته؟ آره...راستش رو بگو...اون بهش شماره داده؟»
مستخدمه دل انگشت سبابهاش را گاز گرفت و گفت: «نه خانوم. به خدا کسی حرفی نزده. همینطوری گفتم. اگرم بیاد پشت در جوابشو نمیدم. درو روش باز نمیکنم. یه بار در روش باز کردیم برا هفت پشتمون بسه.»
-«پس دیگه حرفشو نزن.»
مستخدمه کمرش را به حالت تمسخر خم کرد تا لبهی میز و گفت: «چشم خانوم... کمرتون بهتر شد؟»
و کف دست راستش را به کمر گذاشت و به ستون فقراتش فشار آورد.
-«میخوام دلواپس نباشم ولی نمیشه. تا یادش میافتم کمرم درد میگیره. تو که نمیذاری. همینطوری یه ریز حرفی میزنی. یه چیزی میگی دلشوره میندازی تو جونم ... بعد میگی کمرت بهتر شد. میشه بهتر بشه؟»
مستخدمه کلافه ماسک را از زیر چانهاش درآورد و روی فرق سرش بالای گره روسریش گذاشت و بعد دست بلند کرد طرف تلفن. انگار خانم مدیر میدیدش: «خانم صالحی اینو میخواستم ازتون بپرسم. هی حرف تو حرف میاد یادم میره. شما به پنجرهها آب پاشیدید؟»
-«آب پاشیدم! به پنجره؟ کدوم پنجرهها؟ دوباره بچهها خرابکاری کردن؟»
-«آخه آب، شیشهی پنجرهها رو لک کرده. باید از بیرون دستمال بکشم. منم که میدونید از نردبون میترسم بالا برم.»
خودش را کشید تا روبهروی میز خانم تابش. ماسک فرق سرش مثل یک لکهی برف شده بود. برگشت سر جایش. روبهروی تلفن خانم مدیر. با دست ماسک را پس زد. ماسک افتاد پس سرش.»
-«آب چی گرفتم؟ پنجره کدومه؟ اصلا میفهمی چی میگی؟»
-«حتما یه جای شلنگ سوراخ شده نفهمیدید. وقتی داشتید گلها رو آب میدادید، آب پاشیده به پنجرهی دفتر. خدا کنه پنجرهی کلاسها لک نشده باشه. من سختمه برم رو نردبون.»
صدای خانم مدیر بلند شد بهگونهای که مستخدمه مجبور شد گوشی را کمی دور از گوشش بگیرد: «چی داری میگی؟ من کی گلها رو آب دادم؟»
-«پس کی حیاط و خیس کرده؟»
-«هرکی. زنگ نزدم که توام بدهکارم کنی. فقط گاهی به تلفنها جواب بده. شاید آقای مولایی زنگ بزنه. موندم جواب اونو چی بدم.»
-«پس شما حیاط و خیس نکردی؟»
مدیر گوشی را گذاشت. مستخدمه چند لحظه گوشی بهدست ماند، هرچی الو الو کرد جوابی نگرفت. باتعجب، مجبور شد گوشی را بگذارد.
ساعت یک ربع از چهار گذشته بود که صدای زنگ حیاط بلند شد. مستخدمه با پای راستش سطل آب را هل داد طرف دیوار و رفت روبهروی قاب تصویری زنگ حیاط ایستاد. دختری با مانتوی آلاپلنگی پشت داده بود به در حیاط و داشت سوی دیگر کوچه را نگاه میکرد. از مقنعه و کولهپشتیاش فهمید که دخترش است. ولی باز هم صبر کرد تا دختر صورتش را برگرداند سمت دوربین چشمی. با زنگ بعد، دکمهی بازشوی در حیاط را فشار داد. همزمان صدای زنگ تلفن روی میز بلند شد. با کف دست هوا را هُل داد طرف تلفن، که یعنی خاک بر سرت. اخمش رفت توی هم تا صدای پای دخترش پیچید توی راهروی ورودی ساختمان. دستکشهای زردش را درنیاورده بود، نگاهی به قهوهجوش دِلونگی روی میز کرد و بعد دستکشها را درآورد و پشتورو انداخت لبهی سطل آب. صدای پای دخترش که پیچید توی دالان ورودی اتاق گفت: «حتما ناهارم نخوردی؟ حالا زخم معدهم میگیری فدای سرم میشی.»
دختر گفت: «خوردم. تو حرص نخور. سلام بر دهقان فداکار!»
و بعد از راهرو پا گذاشت توی دفتر. رفت طرف مادرش که ایستاده بود روبهروی میز مدیر. روی پنجهی پا بلند شد و گونهی مادرش را بوسید و گفت: «چه بوی وایتکسی... برا سینهت خیلی خوبه. مرهم سینهست. فدای سرم که شدی میفهمی نباید خودتو فدای اینا میکردی.»
و شانهاش را شل کرد و کولهپشتیاش را با ساعد دست راستش گرفت و با دست چپ بند کوله را گرفت و انداخت روی صندلی کنار دیوار.
-«خب این دربهدرا که برات ماسک گرفتن. بزن دیگه. شب دوباره نمیخوابی از سرفه. گفته باشم شکوه.»
-«دیگه داره تموم میشه. اینقدر غر نزن. نیم ساعت دیگه کارم تمومه.»
دختر نشست روی صندلی کنار دیوار. درست زیر تابلوی برج ایفل. پا روی پا انداخت و لیوان چایی سردشدهای را از روی میز برداشت و یک قلپ ازش چشید.
-«معلوم نیس کی ازش خورده!»
-«میخواستم گلوم رو تر کنم. کی چایی خواست.»
دختر دست کرد زیر چانه و لبهی مقنعه را گرفت و از بالای سرش درآورد و مقنعه را پرت کرد روی میز مدیر.»
-«این وقت روز اینجا چه میکنی؟ مگه کلاس نداشتی خانم هنرمند!»
مادر رفت طرف قهوهجوش.
-«دنبال یه تکه ابرم.»
مادر برگشت طرف دخترش و رو کرد طرف میزها و گفت: «منم اینجا دنبال گودزیلام. دارم با وایتکس گیجش میکنم که به دخترای مردم حمله نکنه.»
هر دو پقی زدند زیر خنده.
مادر گفت: «چایی یا قهوه؟»
دختر گفت: «مسخره نکن. من جدی گفتم شکوه.»
صدای تلفن روی میز مدیر بلند شد. چندبار زنگ خورد. دختر دست دراز کرد تا جواب بدهد که مادرش گفت: «نمیخواد برداری.»
-«خودش و کشت شکوه.»
-«به درک. از صب تا حالا هزاربار زنگ خورده. نمیخواد جواب بدی.»
-«کسی خودکشی کرده؟»
مادر با اخم گفت: «مسخره. خدا نکنه.»
-«فهمیدم، داری خونهای رو موزائیکها رو پاک میکنی. میخوای اثر جرمی ازتون باقی نمونه. گفتم چرا داری از وایتکس استفاده میکنی؟»
- «زبونت و گاز بگیر طلوع.»
دختر نوک زبانش را بیرون آورد و گاز گرفت. بعد دست راستش را آورد بالا و بین انگشت سبابه و شست را گاز گرفت و تف کرد به طرف چپ و راستش.
-«تف تف ... بلا بدور... هف خونهی این طرف و هف خونهی اون طرف... خوب شد؟»
-«خودتو مسخره کن.»
-«از این مسخرهتر که دو ساعته افتادم دنبال یه تکه ابر. با بچهها از شهرک غرب دنبالش بودیم تا میدون سبلان.»
مادر کف دستش را کشید روی پیشبند سفیدش.
-«داشت تک چرخ میزد. یا یه سر بریده تو دستش بود؟»
-«باور کن شکوه!»
-«پس اسمش ابره! این نسل همه چیزو مسخره میکنه. حتی عشق و عاشقی رو. برای شما چی محترمه؟ پدر، مادر، مرگ؟ من که شما رو نمیفهمم.»
دختر نیمخیز شد روی صندلی.
-«مسخره چیه مادرم.»
صدای تلفن بلند شد.
-«خب. زنگشو قطع کن شکوه.»
-«یه وقت خانوم صالحی زنگ میزنه. بد میشه.»
-«خب زنگ میزنه به گوشیت. گفتم گوشی. گوشیم شارژ نداره.»
دست کرد توی جیب مانتویش. گوشی را درآورد و نگاهی به صفحهاش کرد.
مادرش گفت: «میخواد ببینه من اینجام یا رفتم بیرون. دیروز گند زده به مدرسه.»
-«با آقای مولایی بالاخره سر شاخ شدن؟ میدونستم.»
شکوه ایستاده روبهروی دخترش و گفت: «یه مرد رو راه دادیم تو مدرسه.»
دختر گوشی بهدست روی پاهایش بلند شد.
-«کارتنخواب بود؟»
-«نه.»
-«قاتل فراری؟»
-«مسخره نکن.»
-«گودزیلا!»
-«یه آخوند! باور نمیکنی.»
-«مارمولک واقعی. پرویز پرستویی؛ عاشق شم.»
دختر آرام گرفت نشست روی صندلی.
-«از صب تا حالا این تلفن یه ریز داره زنگ میخوره که چرا اونو راه دادین تو مدرسه؟»
-«بازرس بوده. با لباس مبدل!.. درسته.»
دختر دوشاخهی شارژش را زد به پریز.
-«نه. قبل از ظهر بود. زنگ در حیاط و زد. وقتی توی آیفن دیدم یه آخونده به خانوم صالحی گفتم ببین پشت در کیه؟ درو باز کنم یا نه؟ خوب شد من درو باز نکردم وگرنه تمام این بدبختی میافتاد گردن من.»
-«اومده بوده صیغهتون کنه؟»
-«من دیگه با تو حرفی ندارم.»
و رویش را کرد طرف حیاط مدرسه.
-«گه خوردم. غلط کردم. دیگه حرف نمیزنم. آخه میگی بدبختی...»
دختر بلند شد و رفت روبهروی مادرش.
-«قول مردونه.»
و صورت مادرش را بوسید.
-«همه چی رو به مسخره میگیری.»
-«قول.»
مادر برگشت طرف میزی که قهوهجوش رویش بود. درست پشت به تابلوی برج ایفل.
-«نگفتی؟ قهوه یا چایی؟»
-«هیچکدوم. یه مرد خوشگل.»
مادر اخم کرد و گفت: «خانوم صالحی خودش به آخونده گفت بفرمایید تو. نمیدونم چی گفت که خانوم صالحی گفت بفرمایید تو.»
-«رو دست خورد بالاخره این عفریته.»
-«درست حرف بزن بی ادب...»
-«خب ببخشید.»
-«اومده بود نماز بخونه.»
-«اینکه غصه نداشت. میگفتید مسجد دوتا کوچه بالاتر. الکی.»
-«باور کن طلوع. وقتی اومد تو همه لال شده بودیم. خانم تابش نمیدونست مقنعه شو کجا گذاشته. نگاهش که به عمامهی سیاه آخونده افتاد خشکش زد. یواش به من گفت سادات حرمت داره. انشاله خوش قدمه.»
-«خانوم تابش خرافاتیه.»
مادر برای لحظهای خیرهی دخترش شد.
دختر گفت: «ندیدی وقتی میخواد آب بخوره چند بار بهش دعا میخونه و فوت میکنه.»
-«بس کن طلوع!»
-«سید، خوش قدمه.»
-«چه میدونم. سید بوده. آره سید بود. عمامهش سیاه و کوچولو بود.»
-«نمازخوندن که ترس نداشت.»
-«نمازخوندن ترس نداره. (و با دست راهروی مدرسه را نشان داد.) ولی نه برای مدرسهای که نمازخونه نداره.»
-«پس بگو. یادم نبود. بگو سوتی کجا بوده.»
-«نسکافهام داریم.»
-«خودم میریزم. از گندی که زدید بگو.»
دختر بلند شد و رفت طرف قهوهجوش. دکمهی روشن و خاموشش را چندبار زد.
-«خانوم صالحی گفت من سرشو گرم میکنم. تو برو رختکن معلمها رو فرش کن. گفتم فرشمون کجاس؟ گفت با هرچی که میتونی کف رختکن رو بپوشون آبرومون الان میره. با موکت یا هرچی. بیچاره داشت سکته میکرد.»
-«باید سکته کنه. وقتی اضافهکارهای تو رو نصف میکنه باید تقاص پس بده.»
مادر نشست روی صندلی کنار میز قهوهجوش.
-«چه ربطی داره.»
-«خیلیام ربط داره. جیگرم خنک شد.»
بعد از مادرش پرسید: «یه فنجون برات بریزم؟»
-«برای من نریز. من فقط چایی میخورم.»
-«چایی برا قلبت ضرر داره شکوه.»
-«به خودم مربوطه. تو مال مفت گیر آوردی خودتو خفه کن.»
-«بهتر... حالا پیر بود یا جوون؟ خوشگل بود؟ بگو شکوه!»
-«مسخره... ما داشتیم سکته میکردیم. تو دنبال خوشگلی میگردی؟»
-«آخه بعضی از این طفلکیها خیلی خوشگلن. مخصوصا سیداشون.»
-«جوون بود. چه میدونم. چل سالی داشت. تو ریشاش سفیدی که داشت. خانوم صالحی که داشت میمرد. حالا این دخترای بیحیا اومده بودن پشت پنجره اگه بدونی چه میکردن. شماره تلفنهاشون رو میگفتن. هروکری راه انداخته بودن که بیا و ببین.»
-«زنگ خورده بود؟»
-«نه. خانوم تابش زنگ و زد. بعدشم خودش گفت کاش نمیزدم. تا آخونده نشست، اونم زنگ تفریح و زد.»
-«زنگ تفریح شده بود؟»
-«آره. بیچاره آخونده از دفتر نرفت بیرون. وقتی دید دخترا دارن مسخرهبازی درمیارن، نرفت بیرون. لبخند میزد و چشمش به لب خانم تابش بود که داشت یه بند ورد میخوند.»
-«خب میگفتید نمازخونه نداریم.»
-«که بره آموزش پرورش گزارش بده؟ بگه اینا بی دینن!»
-«از کجا معلوم که بازرس بوده؟»
-«از کجا معلوم که نبوده؟»
-«اونا گرگن. اگه نرفته بیرون دلیل دیگهای داشته.»
-«حتما ترسیده خیس بشه؟»
-«حالا هرچی. هنوز نماز نشده بود. حالا اذان و پیداکردن رادیو خودش یه مصیبتی بود. حالا من چقدر وقت دارم نمازخونه درست کنم. پنج دقیقه. بدو بدو رفتم رختکن معلمها رو خالی کردم. موکت کارگاه و آوردم انداختم کف انباری که دیدم حاجآقا داره میاد طرف رختکن. حالا یادم افتاده جانماز نداریم. مهر نداریم.»
«جانماز خودت؟»
-«الانم که دارم تعریف میکنم دست و پام داره میلرزه. حالا اون یه دونه.»
صدای تلفن بلند شد. مادر گردن کشید از این طرف میز تا شمارهی افتاده روی صفحهی تلفن را بخواند. دختر نزدیکتر بود. خواند.
-«شصت و سه آخرش.»
-«خانم صالحیه.»
-«خب جواب بده.»
-«اصلا حوصلهشو ندارم. میخواد بگه کمرم گرفته ول نکرده. از همون لحظه که آخونده اومد توی حیاط کمرش گرفت و یهوری شد.»
-«ای جان... دلم خنک شد. چرا زودتر نگفتی.»
-«مسخره. گناه داره زن بیچاره.»
-«گناه تو داری که باید اضافهکارتو دوبله بده، نه اینکه کم کنه.»
-«اگه من دیگه حرفی پیش تو زدم.»
-«نزن. خودم که میفهمم.»
-«خانم باهوش.»
-«همینه که هست. فیشت همه چی رو نشون میده.»
مادر دهنش را کج کرد و گفت: «برو دنبال ابرت بگرد. یه تکه ابر تو آسمون دیدی... از بیکاری خل و چل شدی. بهجای سر به هوایی برو دنبال کار بگرد.»
-«از مال مردمخوردن بهتره.»
-«اون زن داره از غصه دق میکنه. میگم کمرش از ترس گرفته. اونوقت تو میگی حقشه؟ تو دیگه کی هستی؟»
-«یه دختر ترشیده که منتظره بختش باز بشه.»
-«حتما تو ابرها.»
-«ببخشید... حالا تو چرا حرص میخوری؟ بدتر از اینم سرش بیاد حقشه. تازه اتفاقی که نیفتاده؟»
«اتفاقی نیفتاد! مجبور شدیم هف هشت تا از بچهها رو به زور بفرستیم توی اتاق.»
دختر قهقهه زد و نشست روی صندلی.
-«کوفت. مگه چی گفتم؟»
-«آخه یه جوری میگی به زور فرستادیمشون تو اتاق که انگار فرستادید تو حجله!»
-«خجالت بکش.»
-«من میخوام هیچ چی نگم. آخه تو یه جوری داری میگی به زور فرستادیم تو اتاق...»
-«رختکن.»
-«رختکن، نمازخونه. آخه به زور... .»
-«آخه نمیرفتن تو. نمازخوندن بلد نیستن این بچهها. نمیدونم خانوم صالحی چی بهشون گفت که ورقشون برگشت. گفتن میریم نماز. مگه میشد حالا جلوشونو گرفت. چندتاشون رفته بودن تو و بقیه پشت در صف بسته بودن که ما هم میخوایم بریم نماز بخونیم. یک آبروریزیای راه انداخته بودن که بیا و ببین. یاالله، یااللهی میگفت پشت در که من داشتم از خجالت آب میشدم. نمیدونم چی بگم. فکر کنم آخونده فهمید که بیرون در چه خبره.»
-«خب ردشون میکردی برن.»
-«من که اون تو بودم.»
-«چرا خود خانم صالحی نرفت تو رختکن.»
و پقی زد زیر خنده.
-«مسخره.»
-«یاد رختکن افتادم... دیگه نمیخندم. غلط کردم. آخه یاد حجله...»
دختر سعی کرد جلوی خندهاش را بگیرد.
-«گفت من نماز ندارم. تو برو تو.»
-«دروغ گفته.»
-«حالا هرچی. گردن خودش. رختکن و که دیدی. سرتاسر کمده. جا نداره. اونم برا هف هشت تا دختر بالغ که بخوان با فاصله بشینن. اینم این بلاگرفتهها. یکی میگفت این کلاه شما چرا تاب برداشته؟ اون یکی میگفت دور سفیدش بیشتر مُده حاجآقا. یکی دیگهشون میگفت چرا چادر شما از جلو چاک داره بعد به مانتوهای چاکدار ما گیر میدن. بنده خدا فقط لبخند میزد. لیلی محتشمی که یادته. عمامه حاجآقا رو از سرش برداشت گذاشت سر خودش. بعدم قلش داد روی موکت. گفت عین سفره یه بار مصرفه نیاز به شستنم نداره. یکی دیگهشون گفت درازیشم خوبه!»
-«تو مگه اونجا نبودی؟»
-«چرا.»
-«پس چرا جلوشونو نگرفتی؟»
-«جلوی کدومشونو بگیرم؟ دست اینو میگرفتم، اون یکی یه چیزی میگفت. جلوی اونو میگرفتم، اون یکی بلند میشد. سارا قشقایی گفت محمدم چادر میانداخت رو دوشش. حاج آقا گفت مصطفی هم عبا داشت. این لباس سنت اونه. باور نمیکنی. خیلی نگاه مهربونی داشت. لبخندش جگرمو آتیش میزد. گیر افتاده بود. بگو انگار جنگه. از همه طرف این بچهها تکه مینداختن بهش. هرچی عقده داشتن سر این بنده خدا خالی کردن. چاره داشتم همهشون رو با دمپایی میزدم بیرون میکردم. خیلی بیادبی کردن.»
-«دست بلند میکردی ... ِجرت میدادن.»
-«میدونم. مگه میشه با این سلیطهها دهن به دهن شد؟»
-«شماره ازش نگرفتن؟»
-«صددفعه گفتن حاجآقا جا داری؟ شمارتو بده برا نماز صب بیدارت کنیم... چی بگم... هرچی که فکر کنی بارش کردن. خیلی بد شد. خیلی. بنده خدا هرچی صبر کرد تا عمامهشو بهش بدن، ندادن. اونم بدون عبا و عمامه پا شد قامت بست.»
-«بدون عبا چرا؟»
-«پارمیدا انداخته بود رو سرش ایستاده بود به نماز. فقط دماغش پیدا بود. مسخرهبازی.»
-«نباید میرفتی.»
-«حالا گوش کن. همین که حاجآقا اللهاکبر نمازشو گفت. سمیه زد زیر گریه.»
-«سمیه دورودیان؟»
-«گریه. میگم گریه. تو میشنوی گریه. مگه میشد جلوشو گرفت.»
-«ترسیده بود؟»
-«ترس کدومه؟ نمیتونست حرف بزنه. نفسش بند اومده بود. بقیه بچههام لال شده بودن. نشسته بودن زمین نگاه به سمیه میکردن. تنها کسی که حرف نزد توی اون جمع فقط سمیه بود.»
-«چرا گریهش گرفت؟»
-«نمیدونم. ولی همه ساکت شدن. و بعد تندتند عبا و عمامهی حاجآقا رو بستن و گذاشتن پشت پاش. یکییکی از در رفتن بیرون. منم لال شده بودم. چه جور.»
-«نباید خودتو داخل این ماجرا میکردی.»
-«حرفی میزنی. کی فکر میکرد اینجوری بشه؟»
-«حالام که چیزی نشده.»
-«چیزی نشده؟ از صب تا حالا پدرمادر بچهها دارن زنگ میزنن به خانوم صالحی که اینجا چه خبره؟ این اُملبازیا چیه؟ اگه ما میخواستیم بچههامونو اینطوری بار بیاریم که نمیآوردیم مدرسهی شما. میبردیم مدرسهی دولتی... اوه... باور نمیکنی... به خانم صالحی گفتن که بچهها از نماز ازشون میپرسن و تهدیدش کردن بچهها رو از این مدرسه میبرن. خانوم صالحیام داره سکته میکنه. فکر کنم الان دیگه افتاده رو ویلچر ... هرچی میگه یه اتفاق بوده ... دیگه تکرار نمیشه؛ خونوادهها باور نمیکنن.»
-«خب ببرن. مگه محصل قحطه؟»
-«جواب آقای مولایی رو کی میده؟ اجارهی این خرابشده رو از کجا بدن؟... قهوه نخوردیا.»
دختر دستهایش را گذاشت روی پایش و شروع کرد به بازیکردن با پارگی سر زانویش. ناخن سبابهاش را انداخته بود توی شیار باریک شلوارش و با انگشتش شروع کرد به چرخاندن. زیر لب گفت: «چی دیده؟»
مادر آمد بالای سر دخترش «ناراحت شدی؟»
دختر آهسته گفت: «نه بابا.»
-«تو فکر ابری؟... از اینجا که رد نشده.»
دختر سرش را انداخته بود پایین و رفته بود توی فکر.
-«سمیه بعدا نگفت چرا گریه کرده؟»
مادر برگشت طرف میز خانم تابش.
-«نه. چشمهاش شده بود یه کاسه خون ... آخرین نفر بود که از در رفت بیرون.»
-«پدر و مادرش زنگ نزدن؟»
-«پدر که نداره. مادرشم نشنیدم که زنگ زده باشه. چرا به عقل خودم نرسید؟ شوکه شده بود بچه.»
-«یعنی یاد پدرش افتاده؟»
-«چه میدونم؟»
دختر بلند شد رفت طرف پنجره. کمی ایستاد زیر تابلوی برج ایفل و از دفتر رفت بیرون.
-«کجا میری؟»
-«میرم مجسمه بسازم. میخوای بیای دنبالم؟ اونجا سیگار نمیکشم. بدم میاد. خیالت تخت.»
-«پس چرا میری اون طرف؟»
دختر دست بلند کرد طرف مادرش که یعنی فهمیدم و رفت سمت چپ.
مستخدمه دستمالش را از روی لبهی سطل برداشت. سرسری کشید روی شیشهی میزها، زیر پایهی مرمری پرچم را پاک کرد. جلوی تلفن مدیر که رسید، ایستاد. تلفن را برداشت، گذاشت دم گوشش. میخواست مطمئن شود که تلفن قطع نشده. چند لحظهای بود که صدایش بند آمده بود. خیره به حیاط شد. تا دختر برگشت و رفت سراغ کولهاش. دختر دستمال حولهای سفیدی از کولهاش کشید بیرون و با آن دستها و صورتش را خشک کرد. بعد نگاهی به ویزور دوربینش کرد و بند دوربین را انداخت دور مچ دستش و بلند شد که از در برود بیرون.
مادر خیرهی دختر بود.
-«با دوربین کجا میری؟»
-«میخوام از رختکن چندتا عکس بگیرم.»
-«رختکن؟ مگه اونجا رو ندیدی؟»
-«موندم ... موکت و دیوارهای لخت چی دارن؟ حتی یه عکس پفکم روی دیوار نیست. سمیه چی اونجا دیده؟»
«نباید بهت میگفتم. ناراحت شدی؟»
مادر میخواست سر حرف را برگرداند ولی نمیشد. نمیتوانست.
دخترگفت: «موندم که این دختره یک دفعه چی دیده؟»
طلوع رفت طرف راهرو؛ چند دقیقه نشد که برگشت. کولهاش را برداشت، انداخت روی شانهی راستش و یکوری رفت طرف در حیاط.
مادرش گفت: «حالا کجا میری؟ یه ساعت دیگه هوا تاریک میشه.»
-«حالم خوب نیست. میخوام راه برم.»
-«منو خر نکن. میخوای بری دنبال ابرت.»
-«تو هنوز باورت نشده که یه تکه ابر، تنهای تنها وسط آسمون آبی پیداشده؟ اون ابره هرکجا که دلش خواسته باریده؟ اگه با چشمای خودم نمیدیدم باور نمیکردم. فردا، وقتی که همهی روزنامهها خبرشو زدن باورت میشه.»
-«من که سرم داره میترکه.»
-«عکسش رو تو دوربین دارم. یادت باشه، حتی نخواستی نگاش کنی...»
مادر با خواهش گفت: «ببخشید حواسم نبود. حالا ببینم.»
-«فعلا کار دارم. بعدا نشونت میدم. فعلا بای.»
-«خودتو لوس نکن!»
-«کاش یه ذره ارزش برا کار من قائل میشدی.»
-«حالا مگه چی شده؟ بده ببینم.»
-«دیگه نمیخواد. من رفتم.»
-«خب تو گفتی ابره هرکجا که دلش میخواسته باریده. مگه میشه؟ اینو چطوری باور کنم؟»
-«باور نکن. من که نگفتم باور کن. گفتم ببین. دیگه گذشته. من رفتم.»
دختر از اتاق رفت بیرون. مادر ایستاد پشت پنجره و نگاه کرد به دخترش که داشت از در میرفت بیرون. در حیاط که بسته شد، مستخدمه نگاهش افتاد به موزائیکهای کف حیاط که داشتند آهسته آهسته خشک میشدند و تا ساعتی دیگر هیچ اثری از خیسی نبود. چند لحظهای بیحرکت ایستاد به تماشا. از پشت شیشهی دفتر نگاه کرد به آسمان آبی. آسمان صاف صاف بود، بیهیچ لکهی ابری. بعد نفهمید چه اتفاقی برایش افتاد، گوشهی چشمش سوخت و کمکم تر شد و یکدفعه زد زیر گریه.
مجموعه داستان «یک تکه ابر» به انتخاب مجید قیصری قرارست به زودی از سوی نشر شهرستان ادب منتشر شود.
این مجموعه با محوریت شخصیت و سیره رسول الله برای اولین بار است که چاپ میشود و نگاه مجموعه بازنویسی تاریخی نبوده و نویسندگان آن سعی کردهاند حضور حضرت رسول را در زندگی جاری خود به تصویر بکشند.