اعتماد: کار بزرگ نیما در شعر، تغییر «موقعیت شعر بودن» است. نیما با برخی از شعرهایش موفق شد، شعر فارسی را از ابتدا نامگذاری کند. این اتفاق یکباره و یکشبه برای شعر فارسی محقق نشد. بهترین شعرهای نیما، قطعاتی هستند که در اواخر عمرش نوشته است. رادیکالیته کار نیما حتی از خواست خود نیما هم فراتر رفت و شعر پس از او در چهرههای هنجارشکنش در گذر از دستاوردهای تثبیت شده شعر تردید نکردند. نظم هوشربای شعر نیما فقط در قطعاتی معدود از کل شعرهایش صدای انسان فرا رفته از خود را احضار میکند: من چهرهام گرفته/ من قایقم نشسته به خشکی/ با قایقم نشسته به خشکی/ فریاد میزنم: همه شکستهای تاریخی را به قایق نیما بیاورید، کشتی نوح نیست، برای نجات نیست، خود جهان است، شناور در خون آدمی. نیما را باید جایی دید که برای سنت شعر کلاسیک، هم فاصله است و هم پل. جایی که نیما با شعر خودش فاصله را آشکار میکند و میپوشاند. جاهایی که نیما عابر شعر کلاسیک است، نامش چیزی را به عنوان شعر نمینامد، هستیبخش نیست؛ از شعر میماند. شعرهایی از نیما، موقعیت شعر بودن را تغییر داد که به قول خودش به «کی میرسد باران؟» اکتفا نکرد و با فرم جدید شعرهایش آن را احضار کرد. گرفتار فضای سیاسی بیرون نماند و با فرمهای زیباشناختی به آن آزادی و طراوت بخشید. اولین شعر نیمایی «ققنوس» است که در سال ۱۳۱۶ نوشته شده است. یعنی ۱۶ سال بعد از شعر مشهور «افسانه»، یعنی برای رسیدن به عروض نیمایی ۱۶ سال زمان لازم بوده است. ققنوس نماد نوخواهی و نوآوری نیما در شعر فارسی است. اولین آجر در بنای خیالی نیما که با کاخهای موزون شعر سنتی برابری میکند و از ترکیب نالههای گمشده شعر و صدای صدها شاعر دور مانده از حافظه ادبی، ساخته شده و در افقی همیشه ابری به کار رفته است. در برابر قدمت هزار و صد ساله شعر کلاسیک، هر کاری که نیما برای ساختن و تثبیت موقعیت جدید شعر فارسی کرد، توجیهپذیر است. نیما، تنهایی شعری است که الگویی برای ظهور خودش ندارد و تنها با ظهور، به الگویی برای آینده تبدیل میشود. برای رها کردن وزن عروضی هم زمان لازم بود. بدون مشروعیتبخشی ادبی، اتخاذ هر رویکردی، از پیش شکست خورده بود و نیما این را میدانست. رها کردن عروض در آن زمان یعنی خالی گذاشتن فاصلهای که بین شعر کلاسیک و شعر پیشنهادی نیما پدید میآمد، یعنی بیتوجهی به مشروعیتبخشی به موقعیت جدید شعر و اتخاذ رویکردی صرفا «ضد شعر» در آن زمان. نیما که سایه و سایهبان شعر خود است، نمیتواند چنین راهی را برگزیند، برای شاعران بعدی این امکان پیشاپیش وجود دارد. این، آن رادیکالیته شعر نیماست، نه سبک شعر یا فرم هر یک از شعرهای او که موقعیت شعر بودن را تغییر داد. نیما طبیعت بومی را مثل شیء در شعر خودش احضار میکند و فهم او از ابژکتیویته و توصیف روایی معادل عینیگرایی نیست، برابر شیئیت است و شیء فقط در اثربخشی و اثرپذیری متقابل با سوژه فهم میشود. نیما، طبیعت را در ذهنیت از پیشداده شده نمیبیند؛ آن را دیگرگونه، بیگانه و شیءسان میبیند که باید با آن مواجه شد و در حین توصیف، وضعیت واسازانه آن را در شعر احضار کرد. نیما درباره موسیقی، وزن عروضی و آرایههای زبانی هم، همین وضعیت احضار واسازانه را دارد. مفهوم هر کدام از ابزارهای شعر کلاسیک، چنان در شعر او تغییر کرده است که با تعریف قبلی و ذهنیت از پیش موجود آن ناهمخوان و تبدیل به امری با تعریف جدید شده است. نیما با وضعیت تورم نشانههای شعر کلاسیک و در عین حال غیاب خود شعر، در دوره خودش مواجه است. نیما باید از شعر کلاسیک خودش عبور کند، چراکه کلاسیکنماها حبابی از گذشته شعر را با خود داشتند. فقط در انبوهی از فضای خالی است که نقطهای مثل شعر «افسانه» به سرعت دیده میشود و میشود نقطه عزیمت نیما به سمت آینده. اینکه بوطیقای شعر نیمایی با همه پراکندگیاش با قطعه شعرهایی از نیما که موقعیت شعر فارسی را تغییر دادند، همخوان نیست، فاصله پرنشدنی ایده تا خود شعر است. حتی گاهی جهت حرکت بوطیقا و شعر نوشته شده معکوس است؛ بوطیقای شعر نیمایی به نزدیکی شعر با زبان گفتار تاکید میکند اما زبان شعرها در حال فاصله گرفتن از آن است. این تناقض مسالهساز، مولد حرکت شعر نیما، هم به آینده نزدیکتری است که منجر به نوشته شدن قطعات سرنوشتسازی برای شعر فارسی میشود و با مرگ نیما در سال ۱۳۳۸ پایان میگیرد و هم به آیندههای دورتری که ما در یکی از نقاط تقاطع آن قرار داریم و بوطیقای نیمایی و همه فرارویهای پس از شعر نیما برای ما به صورت همان احضار واسازی شده به زمان حال شعر رخ میدهد. همانطور که همه امکانات شعر کلاسیک هم برای ما با احضار و واسازی توامان میتواند اتفاق بیفتد.