اعتماد: به قولی ۴۷ سال و به قولی دیگر ۵۰ سال از عمر این نهاد فرهنگی که امروز موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران نامیده میشود، میگذرد. اما من اواخر ۱۳۶۴ از مرکز اسناد و مدارک علمی ایران به این موسسه منتقل شدم یعنی ۳۵ سال در این مکان که چندین بار اسم عوض کرده، نهایت جابهجا شدنم رفتن از اتاقی به اتاق دیگر بوده است. تا یادم نرفته این را بگویم که اگر استاد ممتاز بودی و سالها در اتاقی ساکن شدی و دفتر کارت بود با همه کتابها ماخذ و بایگانیهای مختلف، طبق قانون حق داری که آن اتاق را برای ادامه کار خود و راهنمایی مراجعان پس از بازنشستگی هم نگاه داری. اما از بخت بد آخرین رییس موسسه شخص شخیصی از کار درآمد که این حرفها به خرجش نمیرفت و چقدر تخریب کار آسانی است. از مطلب پرت نیفتیم. من اولین باری که به موسسه پا نهادم ساختمانی دیدم سنتی با درختان سر به فلک کشیده و درگوشهای از آن نیمکتی با فرشی گسترده در روی آن و دو، سه نفر ناشناس بر آن فرش که بعد معلوم شد یکی صلاح الصاوی است، عربی اخراجی یا متواری از مصر با سالها سکونت در اتاقی در انجمن و پشتکاری در فارسی یاد نگرفتن و مدعی شاعر بودن با قصایدی اقلا ۲۰۰ بیتی در مدح حکام روزگار و دیگری معلوم شد جناب دکتر اعوانی است که خاطرات من از این دو مرد دوست داشتنی مثنوی هفتاد من کاغذ شود. اجازه دهید دو خاطره از این شیرمردان نقل کنم. به دکتر اعوانی که میرسی سلام که میکنید بیدرنگ میگوید: حال شما. بعد میگویید: آقای دکتر چه خبر؟ ایشان در جواب میگویند: حال شما؟ میگویید: مثل اینکه هوا بد نیست. ایشان باز میگویند: حال شما. حالا دیگر شما عاجز شدهاید که چه کار کنید. ساکت میشوید و ایشان شروع میکنند که حال شما؟ حال شما؟ الخ. قضیه وقتی بیخ پیدا میکند که پس از بارها «حال شما» گفتن مثلا میخواهند از اتاق شما بیرون بروند. تابستان است. هوا گرم است. استاد کتشان را با دست گرفته و در هوا آویزان کرده و در حال خداحافظی میگویند: حال شما؟ و اما صلاح الصاوی. در انجمن(راستی این را هم بگویم که این موسسه همیشه در خارج و داخل به نام «انجمن فلسفه» شناخته شده و میشود و اعتبار این نام به خصوص در جهان بسیار بیشتر از پژوهشگاه علوم انسانی است که مدتها انجمن در ذیل آن بود) در انجمن شایع شده بود که دکتر سیدحسین نصر، موسس انجمن به جد معتقد به وجود جن در انجمن است و نقشهای هم دارد که محل هر جن در انجمن کجاست. و به همین دلیل هر روز هنوز هوا تاریک نشده انجمن را متواریا ترک میکند. این فکر کمکم مرا هم در فکر فرو برد که نکند این شایعه واقعا درست باشد. تا اینکه یک روز نزدیک غروب با عجله وسایلم را که یک مداد بود، جمع کردم و از در اتاق بیرون زدم، ناگهان مقابل خود شبحی دیدم متوسطالقامه، سر تا پا سفیدپوش با دستاری سفید و پیچیده دور سر به طرف من نزدیک آمد، با صدایی خوفناک و دو رگه . چیزی به سکته و قبض روحم نمانده بود که چون پیرمرد خنزرپنزری هدایت خندهای سر داد، تازه فهمیدم صلاحالصاوی خودمان است! باری. سخن به درازا کشید. دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد. پس از انقلاب مدتی انجمن دست انقلابیون میافتد، به سرکردگی زنی خود را شاعر خوانده به قول امیرمومنان علیهالسلام: تبغلتِ، تجملّتِ و اِن عِشتِ تفیلتِ. و بعد آقای چهلتنی که از او جز خوبی نشنیدهام و لاجرم معزول بل به قولی مضروب. بعد هم مقدس نامی و پس از آن دوست دانشمندم دکتر اعوانی که خوشبختانه بیشتر دوران من در ریاست ایشان گذشت. البته بیعیب خداست. اما ۷ سال آخر نمونهای از به امارت رسیدگان بود. بخشی از محصول سالها زندگی من این است که: بترسیم از متملقان/ بترسیم از دست بوسان/بترسیم از اشک تمساح ریزان