تو خامشی که بخواند؟
تو میروی که بماند؟
این مطلع از شعر قدیمی و صمیمی استاد شفیعی کدکنی که خود از دوستان و دوستدارانِ «سید محمود دعایی» است، با حال و هوای این روزها که روزهای فراق و فقدان ناگهانی دعایی به شمار میرود، عجیب سازگاری و همخوانی دارد. او خودش همواره دوست داشت که نامش ساده و القابافتاده، به همین صورت نوشته شود. اینک من هم همانگونه که او دوست داشت، نوشتم: «سید محمود دعایی».
با وجود مریضاحوالی جسمی و روحی هرچه تلاش میکنم که درباره او بنویسم، نمیتوانم. دستم به قلم نمیرود. هنوز ذهن و زبانم عادت نکرده است که بگویم خدا دعایی را رحمت کند. هرچند البته میدانم که ان شاءالله ابر رحمت و رضوان بیکران الهی بر سر و روی او نیز میبارد و اینک به مهمانیِ خدای مهربانی رفته است که بارها به من میگفت: از او - از خدا- خواستهام فقط وقتی مرا از دنیا ببرد که هنوز در جامعه آبرو داشته باشم؛ یعنی عاقبت به خیر باشم. عاقبت به خیری خواستن از خدا همیشه ورد زبانش بود.
روشن است که دعایی هم مثل همه انسانهای فعال و تأثیرگذار، هم موافق داشت و هم مخالف. هم کارنامه قابل نقد داشت و هم نامه اعمال تحسین برانگیز٫ هم حسن داشت و هم عیب. اما چه بگویم درباره انسان بزرگ و بزرگواری که تواضع و فروتنی و خاکساریاش (اگر نگوییم بینظیر) واقعاً کمنظیر بود. هیچگاه اجازه نمیداد که کسی او را بستاید و از کارهایش تمجید کند، مگر این که با اکراه ناخواسته بر او تحمیل میشد. اگر گوینده به تجلیل از او اصرار میکرد، شک میکرد که چرا اصرار؟
نامهها و مقالات بسیاری به قلم نخبگان نوشته و برای انتشار فرستاده میشد. دعایی، همه تعریفها و توصیفهای آن نامهها و نوشتهها را، حتی عبارت «جناب آقای» را که معمول و رایج است، حذف میکرد و میگفت فقط بنویسید سید محمود دعایی و بس٫ شاید باور نکنید که خیلی از اوقات اسمش را هم حذف میکرد و میگفت به جایش بنویسید: «همکاران مؤسسه و روزنامه اطلاعات». وقتی در حضور یک مهمان درباره روزنامه و مؤسسه سخن میگفت، با صراحت اظهار میکرد که این مؤسسه اگر خوبیای دارد محصول تواناییهای همکاران من است و اگر بدیای دارد ناشی از ناتوانی بنده شرمنده است.
چه بگویم درباره کسی که با وجود شهرتش و با وجود سوابقش و با وجود ارتباطات وسیعش با بسیاری از برجستگان عالم سیاست و ثروت و قدرت، هیچ بهره مادّی از انقلاب نبُرد و نخواست. تا دم مرگ، در همان خانه کوچک و سادهای زیست که در ابتدای انقلاب بر روی تکه زمینی در خیابان ستارخان تهران ساخت و با خانواده صبور و صمیمیاش همانجا به زندگی نشست. باور میکنید که حتی تلفن همراه نداشت؟ بسیاری به ایشان انتقاد میکردند که این نداشتن، عیب است. بله، عیب است که شما به عنوان مدیر پر سابقهترین روزنامه تاریخ معاصر، تلفن همراه نداشته باشید ولی او بازهم همان بود که بود. گاهی پیش میآمد که از تلفن عمومی خیابان با مسئولان روزنامه و مؤسسه تماس میگرفت و گاهی حتی از تلفن مغازهای با اجازه صاحبش و با پرداخت هزینهاش به اصرار با همکارانش سخن میگفت.
باور میکنید که در همه عمرِ پس از انقلابش اتومبیل هم نداشت؟ در سالهایی که نماینده تهران در مجلس بود، سهم اتومبیلِ مجلسیاش را نپذیرفت و به خود مجلس واگذار کرد؛ چنان که حقوق ماهانه مدیریت مؤسسه و روزنامه اطلاعات را هم قبول نکرد. تنها و تنها با شهریه طلبگی روزگار میگذراند و البته خانه کوچکی در کرمان داشت که ارثیه مادر زحمتکش و فداکارش بود. قبل از انقلاب، ساواک آن خانه را در اختیار گرفت و بعد از انقلاب هم جمعی از نیازمندان در آن خانه تصرّف کردند. سهم تصرّف شده را به متصرّفان بخشید و سهم خود را برای ازدواج فرزندانش هزینه کرد. در ساده زیستی و درویشی ارادی و انتخابیاش به شدت تحت تأثیر مادر قرار داشت و میگفت مادرم کارگرِ کارخانه کرمان بود و هر روز صبح مرا که کودک بودم با دستمالی از نان و سبزی و خوراکی به آنجا میبرد. مادرم کارگری میکرد و من با بچههای دیگران میان گرد و غبار برخاسته از خاک محوطه کارخانه بازی میکردم.
چه بگویم از کسی که پناهگاه نویسندگان و نخبگان و محققان و هنرمندان بود. مقالات انتقادی بسیاری را از آنان در روزنامه و سایر نشریات مؤسسه اطلاعات منتشر میکرد و البته مخالفت بسیاری از معتقدان و معترضان را بر میانگیخت. میگفت مرا تأیید نمیکنند، تحمل میکنند و همین مقدار که تحملم میکنند برایم موجب امتنان و سپاسگزاری است. او بود که در تشییع نخبگان جامعه و در مراسم نمازخوانی بر پیکرشان پیشقدم بود. همواره میگفت: جذب حد اکثری و دفع حداقلی را فریضه میدانم. هنگام ورود به ساختمان مؤسسه اطلاعات در خیابان خیام در سال پنجاه و نُه شمسی، اجازه نداد مجسمه مرحوم مسعودی بنیانگذار مؤسسه را بشکنند. با احترام، آن را برای خویشاوندانش که با جستجوی بسیار پیدایشان کرده بود، فرستاد. فرزند مسعودی را که در دهه هفتاد به ایران باز گشته بود، چنان مجذوب کرد که گفت: از این که میبینم مدیریت مؤسسه مطبوعاتی پدرم به دست اهلش رسیده است، احساس خوشحالی و رضایت میکنم. دعایی چندان خاکساری میکرد که دست بسیاری استادان ازجمله شجریان و کاتوزیان و فرشچیان و جمشید مشایخی و حتی (به قول خودش) با رعایت موازین شرعی دست بانوی بزرگوار مدیر مؤسسه موفق محک ( بنیاد معالجه کودکان مبتلا به سرطان) را میبوسید. دکتر کاتوزیان (پدر علم حقوق نوین در ایران) چنان مجذوب شده بود که میگفت: من در همه عمرم معمّمی را ندیده بودم که دست «کت و شلواری» را چنین صادقانه ببوسد و این از عجایب است!
آری، چه بگویم از کسی که انسان متفاوتی بود و با بسیاری از همقطارانش تفاوتهای بسیار داشت؟ بسیاری، او را استثنایی خواندهاند و بسیاری هم طبیعی است که با او مواجهه انتقادی داشته باشند، اما دوست و غیر دوست در ژرفای دل به صفات ارزنده اخلاقی و گفتاری و رفتاریاش معترفند. شوخطبعی و شیرینگوییاش در عین دست و پنجه نرم کردن با مشکلات سخت و سنگین، ویژگی برجسته و فراموش ناشدنیاش بود. گاهی دلش خون بود، اما قول حافظ را رعایت میکرد که با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام. حزنه فی قلبه و بشره فی وجهه. اخبار غمانگیز را در دلش پنهان میکرد و به همکارانش نمیگفت، مگر ضرورتی پیش میآمد و دیگر ...
چه بگویم که مرا تاب و توان در تن نیست
از غم خویش مپرسید ز من چون من نیست