اعتماد: شاعرِ
آهسته و پیوسته که شیدای قطرات باران بود، سرانجام در جایی بلندتر از ابرهای بارانزا
فرو چکید تا آسمان به روی دلدادهاش آغوش بگشاید. وسواسِ مهربان شعر در سراشیب پاییز
رفت تا درختان میانِ صفی طولانی پروازش را به خاطر بسپارند و پاهای مانده در راه
سراغ مردی را بگیرند که نابترین واژهها را کنار هم چید، اما هرگز تیترِ یک نشد و
در هیاهوی کرکننده سلبریتیها در جادهای مهآلود و در اعتراض به عسرت و عزلت،
مستقیم تا نرسیده به صبح گام برداشت و ناگهان ناپدید شد. چه پایان شاعرانهای!
مفتون امینی که عمری با قصیدهها و غزلها و نیماییهایش
جهان را مست واژههای پریزادی خویش کرد، بیهوا در میان زوزه این روزهای تلختر از
هلاهل، پلکهایش را بست. او رفت تا لختی پشت حوصله نورها دراز بکشد و در دیار سایهها
به این فکر کند که گاه فرشته مرگ، زیباترین ارواح را با خود به دوردست میبرد و کاری
میکند که یک شاعر غنوده در قلبها راه رفتن زیر بارانِ مینوی جاوید را به حافظه
بسپارد و دیگر حوصله بازگشت به دنیای پلشت را نداشته باشد.
مردی که نه اخوان ثالث بود و نه شهریار به وقت زندگی و
شعر خودش بود و هرگز زره اغیار را به تن نکرد و هرگز شبیه دیگران کلمات را رج نزد.
او خودِ خودش بود؛ مفتون امینی فرزند زرینهرود و دلبسته باران که در باران پاییزی
تهران صورتش را به شیشه اتوبوس بهشت چسباند تا خوب ببیند به وقت بدرقهاش چند نفر
جای خالیاش را با گلایلی، زنبقی، چیزی پُر میکنند؟ و مفتون آنقدر تنها بود که
پشت پرچین زندگی نه ویترین روزنامهای را آذین بست و نه به جای ستارههای پوشالی،
پشت به آفتاب از زانوان زخمیاش در مسیر رسیدن به اتوپیایی گمشده حرفی زد.
حالا مفتون زیر خروارها خاک آرام گرفته و به جای تماشای
برجها و بزرگراههای افسرده به تماشای بوسه خورشید بر لبان آسمان نشسته است. با این
همه اما ما اینجا تا اطلاع ثانوی مرگ آقای شاعر و هیچ عزیز دیگری را باور نمیکنیم.
ما با مرور سطرهای مسافرانِ بیمرز، سر از خلسه محبت و مناعت در میآوریم و برای
لبهای بازمانده مفتون، تصنیفی غمگنانه میخوانیم و به این میاندیشیم که مرگ چه
ساده، چه سهل و چه سرخوشانه استخوانهای مردی که جور دیگری میتابید را به تسخیر
خود درآورد و به معمای شبهای خزانی پایان داد...