پنجمین فصل تمام سالها ـ هادی وحیدی: «از میان هزاران پرسش و دغدغهای که از آغاز تا کنون، انسان را دلمشغول ساخته و به تکاپوی پاسخ برانگیخته، دو موضوع همچنان شگفتیآور، معمّایی، جذّاب و چالشبرانگیز باقی مانده است: «خدا و زن» یکی واجبالوجود و دیگری ممکنالوجود، یکی خالق و عین ذات و دیگری مخلوق و قائم به ارادهی ذات باری، یکی مبرّا از تشبیه و توصیف و دیگری گوهر و بهانهی تشبیه و توصیف!»
دکتر احمدپور نجاتی، روزنامهی ایران، شماره ۲۹۷۶، ۳۰/آبان /۱۳۸۳، ویژهنامهی زنان، ص ۱۱
زن که نصف خلقت است و سوگمندانه بایست گفت در جامعهی دیروز و حتّا امروز نصفهی خلقت محسوب شده است، در شعر کلاسیک فارسی چندان چهرهی روشنی ندارد و این ناروشنایی، تصویر منعکسشدهی فرهنگ مردسالار جامعه بوده است. اگرچه ایرانزمین در تاریخ دیرینهی خود –در دورههایی– مقام و منزلت زن را محفوظ داشته، و حتّا آنان را به بالاترین مقام یعنی پادشاهی نیز رسانده است؛ (با اینکه امروز داغ وزیر شدن بر دل زن مانده است.) با این همه درگذشتههای دور و نزدیک، به ویژه پس از تسلّط اعراب و... ارج و قرب شایستهای نداشته، تنها در دوران پس از مشروطیت این دیوار ستبر مردسالاری ترکهایی برداشته است و «در واقع، نهضت مشروطه، نقطهی آغاز فعالیتهای زنان ایرانی است. هر چند زنان در ابتدا، با مشکلاتی روبه رو شدند، امّا جسورانه، با مقاومت در برابر این مشکلات، توانستند تا حدودی راه را برای جنبشها و قیامهای دیگر هموار نمایند و به گفتهی برخیها، زنان ایرانی در عصر مشروطه، راه صد ساله را یک شبه پیمودند.» (۱)
گرداگرد زن در فرهنگ گذشته با هالهای از نادرستیها پوشیده شده و حتّا با احادیثی دینی هم توجیه میشده است امّا در شعر امروز، معشوق چهرهی ناپوشیدهی خود را مینمایاند و شاعران به ستایش این معشوق ـ زن ـ میپردازند و زن در شعر ملکالشّعرا، بهار نیز با آنکه شاعری کلاسیک است، «شعر خدا» نامیده میشود:
زن بود شعر خدا، مرد بود نثر خدا
مرد نثری سره و زن غزلی تَر باشد
چهرهی زن را بایست در تصویر معشوقی که در «غزل نو» ترسیم میشود، جستوجو کرد اما شاعرانی از زن به صورت واضحتری هم سخن گفتهاند که در پی میآید.
«حسین منزوی» این غزلسرای کمنظیر امروز، بیش از دیگران در غزل خود از «زن» سخنها گفته و تصویرهایی ارایه کرده است که معروفترین غزل او را در این باره، در آخر این مقال، برخواهیم رسید. در اینجا به ابیاتی از او و دیگران در خصوص این موجود دوستداشتنی، یعنی زن، میپردازیم:
تو شاید آن زن افسانهای که میآری
به هدیه با خود، خورشید را به خانهی من
حنجرهی زخمی تغزّل، حسین منزوی، ص ۳۰
شاعر به زنی که نجاتدهنده است و با هدیهی خورشیدی خود تاریکیها را خواهد شکافت، میاندیشد و او همان زن درونی شاعر است که در چهرهی معشوق رخ مینماید و همهی آرزوهای اسطورهای و رؤیاهای افسانهای در او تبلور مییابد.
روزی اگر خواهم به چشمت، طرح نوی اندازم از عشق
تصویر خواهم کرد، آن را، با صورت یک زن برایت
یک زن به خوی و خصلت تو، با هیأت و با قامت تو
آیینهای خواهدشد آری طرحی که دارم من برایت
از تو دلم گرم است و چشمم روشن به دیدار تو، هر چند
ای زن! ندارم بستری گرم، در خانهای روشن برایت
با عشق در حوالی فاجعه، حسین منزوی، ص ۱۱۶
«زن» در نگاه شاعر تصویر هر طرح نوی از عشق است و این زن در هیأت معشوقهی اوست. باز نشان داده شده است که «بستر» برای او مهمّ است و بیشتر از این زاویه مینگرد! و از همین نظرگاه، بیتهای ذیل نیز شکل میگیرند و ذهنیت گویندهاش را آفتابی میکنند:
پرنده پر زده تا دام و دانهاش، این بار
کدام بستر و چشم و لب کدام زن است
با عشق در حوالی فاجعه، حسین منزوی، ص ۱۴۲
به ناگزیر همان خوشگوار رنگین: زن!
ز طعم بوسه و مزمزهی هم آغوشی
با عشق در حوالی فاجعه، حسین منزوی، ص ۱۴۴
به وصل روح مرا شست و شوبده، زن من!
الا که پارهی جانی و وصلهی تن من
از کهربا و کافور، حسین منزوی، ص ۸۸
در ابیاتی دیگر، «منزوی» بدون حضور کلمات عاشقانهی عریان، تصویری دیگرگون از زن فرا دید میآورد و در این سیر، دست به دامن زنان اسطورهای –افسانهای هم میشود و با «تلمیح» از آنان نیز یاد میکند:
زن اسوهی عشق است و خطر پیشه چنان ویس
لیلای هراسنده! نه، تمثیل زن این نیست!
از کهرباو کافور، حسین منزوی، ص ۴۴
اگر باید زنی همچون زنان قصهها باشی
نه عذرا دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت
که من با پاکبازیهای ویس و شور رودابه
خوشت میدارم و دیوانگیهای زلیخایت
ازکهربا و کافور، حسین منزوی، ص ۷۴
شاعر «حسن تعلیل» تاّملبرانگیزی هم برای مسجود واقع نشدن آدم از سوی ابلیس میآورد و این حسن تعلیل را با سودجویی از نگاه روشن و عاشقانهی خویش به زن، وام میگیرد:
شاید حسد به خاطر حوّا دلیل بود
ابلیس اگر که سجده به آدم روا نداشت
ازکهربا و کافور، حسین منزوی، ص ۱۷۵
گاه همین شاعر از آن نگاه اوجمند خویش فرود میآید و زن را هم ردیف افیون میپندارد:
دل آکندم زمهر خاک و افسونهای رنگینش
فریب شعر و موسیقی و افیون و شراب و زن
از کهربا و کافور، حسین منزوی، ص۱۱۲
وگاه از زنی با شکوه صحبت در میان میآورد که از قید زمان و مکان رهایش میسازد:
به جملهی دل من مسندالیه «آن زن»
و «است» رابطه و «باشکوه» مسند بود
از کهر با و کافور، حسین منزوی، ص ۱۷۳
گاه در غزل نو، به تعابیری دست پیدا میکنیم که «زن» را بهترین غزل میداند؛ همان نگاهی که «بهار» داشت:
چه ساده میگذرد از کنار رؤیایم
همین زنی که به هر شکل، بهترین غزل است
مرد بیمورد، محمّدسعید میرزایی، ص۸
یا از زنی اسطورهای سخن گفته میشود که راهی چند صد ساله پیموده، و به امروز رسیده است:
زنی که آمده از حافظ و رسیده به ما
زنی همیشه، در انتهای این غزل است
مرد بیمورد، محمّدسعید میرزایی، ص ۸
و در آخر، این نگاه، که زن را آفریده شده از جوهر عشق و نور میداند و نه صلصالِ دنده و مهر باطلی بر «آفرینش زن از دندهی چپ مرد [که] در شرق تصوّری کهن و ریشهدار است و به قول بعضی بیانگر توقّع مسلط مرد در دوران اولیهی تاریخ» (۲) میزند:
زن را زعشق و جوهر نور آفریدهاند
هرگز گمان مبر که ز صلصال دنده بود
باران نخواهد آمد، هادی وحیدی، ص ۳۸
ناگزیر از این توضیح هستم که خلقت حوّا از دندهی چپ آدم را تفاسیر و تأویلهای عرفانی و دیگرگون نیز کردهاند از جمله قاضی نعمان در کتاب اساس التأویل آوردهاند که «معنای روحانی و سرّی خلق حوّا از دندهی آدم، روشن است: آدم، مرد، انسان، دوازده دنده دارد. این دوازده دنده، رمزهای لواحق یا ملایک دوازدهگانهای هستند که برای کمک به آدم و همچون یاران وی انتخاب شده بودند تا نقبای دوازدهگانهی حضرت آدم باشند. ابلیس نیز یک تن از آنان بود، اما چون عصیان کرد، طرد شد. از این رو حوّا برای جبران فقد ابلیس به آدم اعطا گردید و بنابراین آدم، همهی معرفت باطنی خویش را به حوّا منتقل کرده است و بدین جهت حوّا زن (همسر) یعنی حجّت آدم است.» (۳) و از او به عنوان باطن شریعت و دین یاد میشود و در ثانی آفرینش حوّا از دندهی آدم متضمن این معناست که پیوستگی و یگانگی این دو را نشان دهد که متأسفانه این تعبیر بر ذهنهای مردسالار حاکم نیست.
مخلص کلام اینکه زن در نگاه غزلگویان امروز، در سه چهره به تصویر کشیده میشود:
۱. زن اسطورهای و فرازمینی.
۲. زن زمینی که رنگ و بوی معنوی دارد و معشوقی است که شاعر به ستایش آن بر میخیزد و این نگاهی متعالیست.
۳. زنی که تنها نگاه جنسی به او هست و برای تلذّذ آفریده شده است و این نگاه، نگاهی غیرانسانی است.
و اما غزل منزوی:
زنی که صاعقهوار آنک، ردای شعله به تن دارد
فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد
همیشه عشق به مشتاقان پیام وصل نخواهد داد
کهگاه پیرهن یوسف، کنایههای کفن دارد
کیام، کیام که نسوزم من؟ تو کیستی که نسوزانی؟
بهل که تا بشودای دوست هر آنچه قصد شدن دارد
دوباره بیرق مجنون را دلم به شوق میافرازد
دوباره عشق در این صحرا، هوای خیمه زدن دارد
£
زنی چنین که تویی بیشک، شکوه و روح دگر بخشد
به آن تصّور دیرینه که دل ز معنی زن دارد
مگر به صافی گیسویت هوای خویش بپالایم
در این قفس که نفس در وی همیشه طعم لجن دارد
از شوکران و شکر، حسین منزوی، ص ۶۶-۶۵
این غزل به نوعی شناسنامهی منزوی پس از حنجرهی زخمی تغزّل است و ابتدا در نیمهی نخست دههی پنجاه (سالهای ۵۳-۱۳۵۲) در مجلهی سخن دکتر خانلری به چاپ میرسد و منتشر میشود. بسیارانی از این غزل استقبال میکنند و هم وزن و هم ردیف و قافیهاش وگاه با تغییری جزیی در ردیف، قریحهی خویش را میآزمایند. امّا همچنان تقدّم فضل و فضل تقدّم برای او باقی مانده است. نخستین مشخّصهی این غزل، وزن تازهی اوست که در بخش وزنهای تازه اشاراتی به آن شد و دوّمین مشخصهی آن، زن محوری که میتواند مشخصهی اول نیز باشد و شاعر در این غزل پر شکوه که وزن نفسگیر آن، جلوهای پرشکوهتر به آن بخشیده است، از زنی اسطورهای که ردایی آتشین بر تن دارد، سخن میگوید و این زن، زنی فرا زمینی است که فرود میآید. این زن همان معشوقهی دلخواهی است که شاعر او را در این هیأتِ شگفت به تصویر در آورده است. امّا با این همه در انتظار وصل نیست و معتقد است که این بار، پیراهن یوسف، چشم روشنی نخواهد آورد و پیام گزار مرگ است و کنایههای کفن دارد و عاشق خود را رها میکند تا در پناه ردای شعلهور بسوزد و ققنوسوار از نوزاده شود و علم مجنون را به اهتزاز در آورد. شاعر، این زن فرود آمده را بر خلاف زنان دیگر میداند؛ زنانی که در عقبهی ذهن او –به خاطر سلطهی پدر سالاری و مرد سالاری– تصویری روشن ندارند.
این زن در نگاه شاعر، همان زن افسانهای است که خورشید را به خانه میآورد و این بار با شولایی پر شعله آمده است تا نگاه او را متحوّل سازد و معنای تازهتری به مفهوم دیرینه و منفی زن بدهد و به صافی گیسوان خویش هوای لجنآلود پیرامونی را بپالاید.
در بیت آخر نیز، «قفس و نفس» که با همدیگر «جناس»اند، در موسیقی اثر گذار بوده است. از زن سخن گفتن شاعر با وزنی نوین و با الفاظی که پیش از آن شناسنامهی غیرشعری! داشت، این غزل را با آنکه از لحاظ مسایل زیباشناختی دیگر، از غزلهای شاخص شاعرِ از ترمه و تغزّل بالاتر نمینشاند، تشخّص داده است؛ زنی که در آثار منزوی با آنکهگاه در اوج است وگاه در حضیض، حضور خود را تا شعر واپسینش حفظ میکند.
وگاه در غزل نو، «زن» همسان شیطان تلقّی میشود و این همان نگاه از زوایهی منفی به زن است. شاید زنی صفتی شیطانی داشته باشد اما تصویری این چنینی از زن متصوّر شدن، فرسنگها به دور از جادهی صواب است:
چون پنجههای مرگ بر من سایه انداخت
شیطان نبود، آن شکل و همآلود، زن بود
بگذار عاشقانه بگویم، یدالله گودرزی، ص ۳۴