کد مطلب: ۶۵۲۴
تاریخ انتشار: یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴

ناصرخسرو ستارگان را چشم‌های جهان می‌داند

آناهید خزیر: ناصرخسرو شاعری است که به طرفداری از اختیار معروف است و قصیده‌ی معروف او با مطلع «نکوهش مکن چرخ نیلوفری را» نمایانگر این نگرش اوست. جست‌وجو در دیوان او نمودار آن است که وی نیز جبر را بیشتر از اختیار در زندگی انسان‌ها مؤثر می‌شناسد. همچنین وی از اصحاب تعلیم است و به همین دلیل در دیوان وی به شمار قابل‌توجهی از پرسش‌ها و چیستان‌ها برمی‌خوریم.

ناصرخسرو با دستاویز دینی چون و چرا را روا می‌داند

سرامی سخنانش را این‌گونه آغاز کرد: ناصرخسرو کسی بود که مثل همه فکر نمی‌کرد. خودش می‌گوید من اهل چون و چرا هستم. یعنی می‌پرسم و برایم مهم است که چرا این جور است و چرا آن جور نیست. می‌دانید که این چون و چرا، در بدو خلقت بشری برای ما انسان‌ها تعبیه شده است و از همان اول کار درباره آفرینش انسان چون و چرا بنیاد گذاشته شد. هنگامی که خداوند می‌گوید که قرار گذاشته‌ام که جانشینی برای خود در زمین بگمارم، فرشته‌ها اعتراض می‌کنند و می‌گویند آیا کسی را در زمین جانشین خود قرار می‌دهی که فساد می‌کند و خون می‌ریزد؟

چیستان، پرسش و معماهای کلامی ناصرخسرو

ما خود تو را تسبیح و تقدیس می‌کنیم. یعنی در برابر آفرینش انسان چون و چرا می‌کنند. زیرا در لوح محفوظ دیده بودند که انسان اهل فساد خونریزی است. اما خداوند در جواب آن‌ها می‌گوید: من داناتر هستم به آنچه شما از آن خبر ندارید. ناصرخسرو با همین دستاویز دینی است که چون و چرا را روا می‌داند. قصیده‌ای که از جلسه‌ی قبل شروع کرده‌ایم به خواندن آن، و از اول تا آخر آن چیستان و پرسش و معماهای کلامی ناصرخسرو است، گویای همین حقیقت است که ناصرخسرو اهل چون و چرا است. بیت‌های دیگر آن چنین است:
بدین پرده اندر نیابد کسی ره / جز آن کس که ره را بجوید ز رهبر
ره سّر یزدان که داند؟ پیمبر / پیمبر سپرده ست این سّر به حیدر
اگر تو مقری ز من خواه پاسخ / و گر منکری پس تو پاسخ بیاور
ز خانه‌ی کهین و مهین و از آن دور / کبوتر جوابم بیاور مفسر
بگو آن دو خواهر، زن و دو برادر / کدامند و فرزندشان ماده و نر
بیان کن که از چیست تفسیر عالم / جوابم ده از خشک این شعر وز تر
ندانی به حق خدای و نداند / کس این جز که فرزند شبیر و شبر


ناصرخسرو می‌گوید پاسخ چون و چرا را آدم‌های معمولی نمی‌دانند

ناصرخسرو می‌گوید که مسائل دینی خود و پاسخ چون و چراهای من را آدم‌های معمولی نمی‌دانند. باید آن‌ها را از خلیفه‌ی فاطمی، المستنصربالله، جویا بشوید. ناصرخسرو آنقدر به این خلیفه ارادت دارد که می‌گوید: «داغ مستنصربالله نهاده ستم / بر بر و سینه و بر ساعد و پیشانی» پس ناصرخسرو تقلید از او را روا می‌داند. می‌گوید این حرف‌ها را اول خداوند می‌داند، بعد پیغمبر. و پیغمبر همه‌ی این دانش‌ها را به حضرت علی(ع) منتقل کرده است. منظور از «شبیر و شبر» نیز امام حسن (ع) و امام حسین (ع) است. فرزند شبیر و شبر هم، به نظر ناصرخسرو، المستنصربالله است، که نسب او به آن دو امام می‌رسید.
جهان را بنا کرد از بهر دانش / خدای جهاندار بی یار و یاور


ناصرخسرو می‌گوید خدا دنیا را محض خاطر دانش آفریده

این خیلی عمده است که ناصرخسرو معتقد است که خدا دنیا را محض خاطر دانش آفریده است. مباحث گوناگونی در میان متکلمین و فلاسفه‌ی عالم هست که هدف از آفرینش دنیا چیست؟ آیا دنیا به وجود آمده یا همیشه بوده است؟ یکی از سؤالات عمده، غایت هستی است. منابع دینی جهان، خصوصاً ادیان ابراهیمی- ادیان آریایی هم به همین گونه- اعتقادشان این است که هدفی از آفرینش در کار است. می‌گویند این جهان امانتی است که خداوند به بشر منتقل کرده است. انسانی که «ظلوم و جهول» بوده است این امانت الهی را پذیرفته است. شریعت ما معتقد است که این جهان را خداوند بیهوده و عبث نیافریده است اما هدف آن چیست؟ نمی‌توان به طور قطع چیزی گفت.

هیچ چیزی در این عالم نیست که قانونمند نباشد

حافظ گفته است: «آسمان بار امانت نتوانست کشید / قرعه‌ی فال به نام من دیوانه زدند». این «دیوانه» ترجمه‌ی «ظلوم و جهول» است. ما آدم‌ها اگر می‌دانستیم که این بار چقدر سنگین است، به دوش نمی‌گرفتیم و اگر خردمند بودیم نمی‌پذیرفتیم. اما این که جهان هستی هدفمند است، این را از ذره ذره‌ی روند جهان هستی می‌فهمیم. هیچ چیزی در این عالم نیست که قانونمند نباشد. هر کاری در این عالم حکیمانه صورت گرفته است. پس کل هستی نمی‌تواند بی هدف و مقصود باشد. به هر حال، جواب مجملی که می‌توان به سؤال هدف از آفرینش داد، این است که هدف آن بوده که همه چیز به آفریننده و فرع‌ها به اصل خود بازگردند.
تو گویی که چون و چرا را نجویم / سوی من همین بس مذهب خر
تو را بهره از علم خار است یا که / مرا بهر مغز است و دانه‌ی مقشر


نمی‌توان بدون آزمون، دانش‌ها را فرا گرفت

می‌گوید بهره‌ی تو از دنیا و علمی که در دنیا هست، کاه و علف است. اما بهره‌ای که من می‌طلبم علم و دانش و معرفت است. پس مذهب کسی که چون و چرا نمی‌کند، با من فرق دارد. برای آن که آدمی به دانش و فهم برسد باید بپرسد. نادانان نه دانند و نه پرسند، اما دانایان هم دانند و هم پرسند. شرط دانا شدن سؤال کردن است. نمی‌توان بدون آزمون، دانش‌ها را فرا گرفت.
منم بسته‌ی بند آن کو ز مردم / چنان است کز سنگ یاقوت احمر
می‌گوید من بنده و وابسته‌ی کسی هستم که شأن او در میان مردم، مانند یاقوت در سنگ است؛ حکم معدن یاقوت را دارد. منظور او علی بن ابیطالب(ع) و تبار علوی و همین جور نبی اکرم (ص) است.


آدم‌های فرومایه‌ای که بر جان و مال مسلمانان چیره شدند

چو مدحت به آل پیمبر رسانم / رسد ناصبی را از او جان به غرغر
می‌گوید وقتی ستایش خاندان پیامبر را می‌گویم، ناصبیان ( مخالفان این خاندان ) عصبی می‌شوند.
جزیره‌ی خراسان چو بگرفت شیطان / درو خاک بنشاند و برکند عرعر
عرعر درختی است مثل سرو و کاج، سرسبز و بلند. می‌گوید وقتی شیطان (یعنی خلافت بغداد) ناحیه‌ی خراسان را زیر سلطه‌ی خود گرفت، بزرگان دین را نابود کرد و به‌جای آن‌ها آدم‌های فرومایه‌ای را بر جان و مال مسلمانان چیره کرد.
مرا داد دهقانی این جزیره / به رحمت خداوند هر هفت کشور
«خداوند هر هفت کشور» یعنی صاحب هر هفت کشور، که منظور المستنصربالله است. ناصرخسرو طی سفر هفت ساله‌اش به مصر می‌رود و از طرف خلیفه‌ی فاطمی حجت خراسان می‌شود. حجت یکی از جایگاه‌های سبعه‌ی مذهب اسماعیلی است. در واقع یکی از بالاترین مقام‌های این مذهب، بعد از امام، حجت است. حجت می‌تواند جای خلیفه‌ی فاطمی مصر بر مردم ولایت داشته باشد.


ناصرخسرو می‌گوید دوازه ستاره سخنوران او هستند

خداوند عصر آن که چون من مرو را / ده و دو ستاره است هر یک سخنور
می‌گوید دوازه ستاره سخنوران او هستند. ناصرخسرو ستارگان را چشم‌های جهان، پیشکاران قضا و قدر، می‌داند. وقتی کسی دوازده ستاره سخنوران او باشند، یعنی جانشین خدا بر روی زمین است و می‌تواند به‌جای همه‌ی پیروانش حرف بزند.
چو مردم ز حیوان بهست و مهست او / ز مردم بهین و مهین است یکسر
به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر / به نازش بَرد کافر آر کرده کیفر
چو بر منبر جد خود خطبه خواند / باستدش روح الامین پیش منبر


ناصرخسرو می‌گوید جبرییل امین در مقابل او می‌ایستد

روح‌الامین واسط بین خدا و انسان‌هایی است که به آن‌ها وحی می‌شود. اسامی دیگر فرشته‌ی روح‌الامین، روح‌القدس و جبرییل است. ناصرخسرو می‌گوید وقتی او بر منبر جد خود می‌رود و خطبه می‌خواند جبرییل امین هم در مقابل او می‌ایستد. ناصرخسرو مقامی برای او قائل است که ادامه‌ی همان مقام نبوت و ولایت است.


ناصرخسرو مدح کسی را نگفته است

چو آن شیر پیکر علامت ببندد / کند سجده بر آسمانش دو پیکر
«شیر پیکر» نشانه‌ای بوده است که خلیفه بر خود می‌بسته است. می‌گوید هنگامی که این علامت همراه او باشد از آسمان جوزا در مقابل او تعظیم می‌کند. حافظ سه چهار قرن بعد گفته است: «جوزا سحر نهاد حمایل برابرم / یعنی غلام شاهم و سوگند می‌خورم» ناصرخسرو چنین می‌گوید که هنگامی که المستنصربالله در مقام خود جلوس می‌کند، جوزا هم از آسمان چاکری او را می‌کند.
نه جز امر او را فلک هست بنده / نه جز تیغ او راست مریخ چاکر


ناصرخسرو آدمی را که شأن دینی دارد ستایش می‌کند

یکی از افتخارات ناصرخسرو این است که مدح نگفته است. خود او می‌گوید: «نجویم غزال و نگویم غزل». یعنی به دنبال ستایش آدم‌ها نیستم. اما می‌بینیم که المستنصربالله را مدح می‌گوید. مدح او هم فاخر است. یعنی مثل این است که فرخی برای سلطان محمود شعر گفته باشد. فقط تفاوت در مداح بودن آن دو این است که فرخی یک پادشاهی را که شأن دینی ندارد می‌ستاید. اما ناصرخسرو آدمی را که قدرت دارد و شأن دینی برای خود قائل شده، مورد ستایش قرار می‌دهد. به هر حال ناصرخسرو در این بیت می‌گوید که افلاک بنده‌ی فرمان او هستند.
به لشکر بنازند شاهان و دائم / ز شاهان عصر است بر درش لشکر
درش دشت محشر تنش کان گوهر / دلش بحر اخضر کف‌اش نهر کوثر


سخن‌های ناصرخسرو را با متر و معیار شرعی نسنجیم

حقیقت آن است که اگر بخواهیم با متر و معیار شرعی این حرف‌های ناصرخسرو را نگاه کنیم می‌بینیم که سخنان پسندیده‌ای نیست. اما کسی که به دیگری اعتقادی در این سطح پیدا می‌کند، از این حرف‌ها می‌زند. این فقط ویژگی ناصرخسرو نیست. دیگران هم دچار همین گزافه‌گویی‌ها شده‌اند.
اگر سوی قیصر بری نعل اسبش / ز فخرش بیاویزد از گوش قیصر
همی تا جهان است وین چرخ اخضر / بگردد همی گرد این گوی اغبر
هزاران درود و دو چندان تحیت / از ایزد بر آن صورت روح پیکر
آخر سر هم او را دعا می‌کند و خلوص نیت خود را در قبال او بیان می‌کند. حالا باید دید که از این قصیده چه نتیجه‌ای می‌توان گرفت؟
چرا پادشاهان سلجوقی مردم عامی را بر ضد ناصرخسرو شوراندند؟

ناصرخسرو نمونه‌ی انسانی است که در مقابل انسان دیگری اعتقادی پیدا کرده است بالاتر از یک انسان. یعنی او را متصل به حقیقت عظمای عالم می‌بیند. وقتی این اتفاق می‌افتد دیگر آن رصدی که زبان آدم را زیر سیطره‌ی خود می‌گیرد و مانع می‌شود که هر حرفی بزند، در کار نخواهد بود و یک بنده‌ای را تا سطح الوهیت می‌ستاید. المستنصربالله از نگاه فاطمیان، در روزگار ناصرخسرو، شأن والایی داشت. اما از نگاه دیگر مسلمانان این جور نبوده است. ناصرخسرو به دلیل اعتقاد پیدا کردن به این مرد، او را در سطح پیامبران محترم می‌دارد و می‌ستاید و سخنانی بر زبان می‌آورد که از نظر ما پذیرفته نیست. به خاطر همین بود که پادشاهان سلجوقی مردم عامی را بر ضد ناصرخسرو شوراندند و او ناگزیر شد که از شهری به شهر دیگر بگریزد و سرانجام بعد از ده‌ها بار مهاجرت، در مغاره‌ای در کوه، به اسم یمگان، برود و دهه‌های متوالی زندگی علمی خود را در آنجا ادامه بدهد.


دگرگون شدن احوال آدمی درسی است که از بزرگان می‌گیریم

نکته‌ی دیگر آن است که ممکن است در زندگی هر آدمی یک نقطه‌ی عطفی در زندگی پیدا بشود و از احوالی به احوال دیگر منتقل شود. ناصرخسرو تا چهل سالگی، به اعتراف خودش، شاعری درباری بود و شراب می‌خورد. اما یک رؤیا زندگی او را به وجه دیگری منتقل کرد. سنایی غزنوی هم مثل ناصرخسرو تا مدت‌ها شاعری درباری بود. اما پس از چندی ترک دربار می‌گوید. یا مولانا جلال‌الدین را می‌بینیم که بارها با مرد ژولیده‌ی درویشی به نام شمس‌الدین ملک داد تبریزی ملاقات می‌کند و منقلب می‌شود و از یک آدم شریعت‌مدار تبدیل می‌شود به یک مرد عاشق پیشه. همیشه امکان تحول هست. من معتقدم درسی که باید از احوال این بزرگان بگیریم همین است که آدمی در دگرگون می‌شود.

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST