آرمان: جی. پی. دانلیوی (۱۹۲۶-) با انتشار نخستین رمانش «مرد زنجبیلی» در ۱۹۵۵ توانست موفقیت، شهرت و پول را بهطور همزمان بهدست بیاورد. رمانی که تاکنون بیش از ۴۵ میلیون نسخه از آن فروش رفته و همچنان بیوقفه میفروشد و در سال ۱۹۹۸ به فهرست صدتایی بهترین رمانهای دنیا از سوی کتابخانه مدرن آمریکا راه یافت و دوروتی پارکر نویسنده برجسته آمریکایی دربارهاش نوشت: «درخشان، شگفتانگیز و بسیار طنزآمیز... مرد زنجبیلی، نقطه پایان همه رمانهای پیکارسک است.» دانلیوی اگرچه در بروکلین نیویورک به دنیا آمده، در محله برانکس بزرگ شده، انگلیسی را با لهجه بریتانیایی صحبت میکند و تکیهکلامهای بریتانیایی دارد، اما از سال ۱۹۶۹ تاکنون در املاکش موسوم به لوینگتونپارک در ایرلند زندگی میکند. «مرد زنجبیلی»، «تابستان غمانگیز ساموئل اس» و «سعادت ددمنشانه بالتازار بی» سه کتابی هستند که از این نویسنده ایرلندی-آمریکایی با ترجمه رضا اسکندری و از سوی نشر «هیرمند» منتشر شده است. آنچه میخوانید گفتگوی مولی مککاهان و فایت هیکاکس با جی. پی. دانلیوی است که از انگلیسی ترجمه شده است.
نوشتن «مرد زنجبیلی» را در کالج ترینیتی آغاز کردید؟
تازه کالج را رها کرده بودم. در کلبهای در ناحیه ویکلو زندگی میکردم. هفت روز طول کشید تا یک صفحه و نیم از کتاب را بنویسم. اما تسلیم نشدم؛ بعد از ده روز، بالاخره توانستم سه صفحه بنویسم. بعد از آنکه سی- چهل صفحه نوشتم، کار تا حد زیادی روی غلتک افتاد. به همین ترتیب کتاب را به صدوچهل صفحه رساندم. بعد از آن به آمریکا برگشتم، حدود یک سال هم در آنجا نوشتم.
چطور به خودتان انگیزه میدادید؟
خیلی ساده! قضیه فقط سر پول و شهرت بود. خوب میدانستم که دنیا آنقدر بیرحم است که اگر کار بزرگی انجام ندهم، از صفحه روزگار پاک میشوم. بنابراین فهمیدم که باید کتابی بنویسم که در نوع خودش تک باشد. به همین سادگی.
آنهمه جسارت و اعتمادبهنفس را از کجا آوردید؟ انرژی درونی؟
فکر کنم بیشتر از حماقت محض! به همه میگفتم نویسندهام. اولین چیزی که میپرسیدند این بود «چه کتابهایی چاپ کردی؟» و من کوفت هم چاپ نکرده بودم. (میخندد) اما خودم را همانطور که بودم برای دیگران باز میکردم. راستش خیلی پررو بودم. بیشتر خیالاتم بود که انگیزه و اشتیاق سوزان را درونم ایجاد میکرد. اما وقتی کتابتان چاپ میشود و معروف میشوید، دیگر نیازی به انگیزه و اشتیاق سوزان نیست.
آیا موفقیت «مرد زنجبیلی» راه را برایتان باز کرد؟
به هیچ وجه! «مرد زنجبیلی» در ابتدای امر تاثیری روی موفقیت من نگذاشت. هشت سال آزگار از زمان چاپش گذشت تا ممنوعیت چاپش کمکم رفع شد و شروع کرد به شناختهشدن و درنهایت فروش میلیونی آن که همچنان ادامه دارد.
«مرد زنجبیلی» را چطور چاپ کردید؟
ابتدا کتاب را برای ویراستاری به نام ویللاک فرستادم. او با نامهای جواب داد: «ما اینجا همه کتابت را خواندهایم. سه نفر از ویراستارهای ما میگویند این بهترین کتابی است که تابهحال به این انتشارات تحویل داده شده؛ و نفر چهارم میگوید این بهترین کتابی است که به عمرش خونده؛ اما متاسفانه نمیتوانیم چاپش کنیم. اما باید هرطور شده این کتاب را چاپ کنی!» آن زمان مصادف با دادگاههای مککارتی بود. ویللاک مرا به شخص دیگری معرفی کرد که بعد از خواندن کتاب گفت «بعید میدانم کسی چاپش کند.» حتی انتشارات رندومهاوس هم ردش کرد. بعد از ردشدن کتاب توسط سی ناشر مختلف، برندان بیان کتاب را خواند و انتشارات المپیاپرس را به من پیشنهاد داد. آنها هم قبول کردند کتاب را چاپ کنند. برندان بیان گفت «این کتاب، رکورد فروش انجیل را هم میزند!»
با برندان بیان در کالج ترینیتی آشنا شدید؟
او یکی از اولین کسانی بود که در ایرلند ملاقات کردم. آن موقع تازه از زندان آزاد شده بود. کسی به شوخی ما دو نفر را به اسم نویسنده (که آن موقع نه من نویسنده بودم و نه او) به هم معرفی کرد؛ پنج دقیقه بعد من و بیان بیرون کافه ایستاده بودیم و آماده بودیم برای زدوخورد! چون بیان خیلی لیچار بارم کرد و من هم جوابش را دادم. البته کار به دعوا نکشید و در عوض با هم دوست شدیم. راستش بیان اولین کسی بود که دستنوشته «مرد زنجبیلی» را خواند. یکبار که خانه نبودم، قفل در کلبهام را شکست و مثل دزد وارد شد. وقتی به کلبه برگشتم، دیدم تمام ظرفها، پتوها و حتی کفشهایم غیب شدهاند! وقتی دستنوشته «مرد زنجبیلی» را برداشتم، دیدم تمامش را خوانده و ویراستاری کرده: «این را خط بزن!»، «این را بگذار بماند!» آن موقع حوالی سال ۱۹۵۰ بود.
بیان چه جور شخصیتی داشت؟
بیشتر دکمههای پیراهنش همیشه باز بود؛ کفشهایش هیچوقت بند نداشت؛ پاشنههای کفشش چنان ساییده بود که موقع راهرفتن لق میزد. سالی یکبار برای خودش کتوشلوار نو میخرید؛ بعد که وارد کافه میشد، یکی داد میزد «بیان، کتوشلوار نو مبارک!» و او جواب میداد «آه؟ معلومه نوئه؟» بعد میرفت میخوابید توی جوی و غلت میزد و دوباره برمیگشت داخل! اگر کسی میگفت «بیان آفتاب از کدام طرف درآمده؟ موهایت را شستی؟» همانجا بطری نوشیدنی را روی سر خودش خالی میکرد.
بالاخره «مرد زنجبیلی» کی معروف شد؟
وقتی معروف شد که انتشارات کورگی بریتانیا به سال ۱۹۶۳، نسخه سانسورنشدهاش را به قیمت گزاف خریداری کرد.
محرک شما برای نوشتن چیست؟
بیش از همه پول! شهرت به مرور زمان محو میشود، اما پول میماند. پول زیبایی خاص خودش را دارد.
آیا پول تاثیری بر نوشتن شما داشته است؟
صد درصد! نویسنده برای نشستن پشت میز و نوشتن نیاز به آرامش دارد؛ و برای خریدن آرامش، نیاز به مقادیر زیادی پول دارید! و گذشته از همه اینها در یک نظام سرمایهداری، چارهای ندارید جز اینکه سرمایهدار شوید.
وقتی مینویسید به چه چیز فکر میکنید؟
اول از همه اینکه، کسی که کتاب را میخواند، نباید حوصلهاش سر برود. و اینکه من در جایگاه موعظهگر نیستم؛ و اینکه نباید از مقام نویسندگی برای تظاهر به باهوش و عمیقبودن استفاده کنم. باید پیوسته تواضعم را حفظ کنم. گمانم اینها چیزهای مهمی هستند که یک نویسنده باید مدنظر داشته باشد.
سبک نوشتار شما از چه کسانی تأثیر گرفته است؟
هنری میلر، جیمز جویس، تامس وُلف، و کافکا. تصویر ذهنی کافکا از دنیا و انسان، همیشه مرا مسحور میکند. و جیمز جویس و شیوه کاربرد لغاتش؛ البته تکنیک جابهجایی راوی بین اولشخص و سومشخص، ابداع شخص خودم است و از زمان نگارش «مرد زنجبیلی» توسط یک یا دو نویسنده استفاده شده است. و قطعههای شعرمانندی که در انتهای فصلها درج میکنم، حکم قبرنبشتههای هر فصل را دارند.
آیا هنوز از یادآوری اینکه «مرد زنجبیلی» را شما نوشتید و به این درجه از شهرت جهانی رسید مثل همان دوران احساس لذت میکنید؟
نه. محال است حس آن دوران را دوباره تجربه کنم. وقتی نویسندهای به شهرت میرسد، تمام آن حسها ترکش میکنند. چون شهرت چیزی بوده که به انگیزه آن تمام آن سختیها را پشت سر گذاشته. این دنیا جای بیرحمی است. مکانی پهناور که در آن همه دارند دعا میکنند «خدای بزرگ، صدای این بندهات را بشنو!» همه میخواهند صدایشان شنیده شود. در آمریکا چیز خیلی نادری است که کسی به شما گوش کند. اما کار عادی من این است که به حرف مردم گوش کنم. خلاصه هر کس پیشم مینشیند سفره دلش باز میشود.
آیا از طرف خوانندههایتان نامه دریافت میکنید؟
بله. اما جواب نامهها را نمیدهم، چون احساس میکنم این نامهها از ارتباط آنها با کتاب نشات گرفته، نه ارتباط با شخص من. حتی تعدادی از خوانندگان جلوی در املاکم ظاهر میشوند. یک خانم جوانی هم جزوشان بود که همسرم میگفت نسخه مشابه شخصیت ابیگیل در «تابستان غمانگیز ساموئل اس» است. آن زمان مشغول انتخاب بازیگر برای نسخه تئاتری رمان «تابستان غمانگیز ساموئل اس» بودم، برای همین تصمیم گرفتم با آن خانم جوان ملاقات کنم. جالب است بدانید که اولین اثری که از من خوانده بود، همان «تابستان غمانگیز ساموئل اس» بود.
آیا در میان خوانندگان کسی هست که برایتان جالب باشد؟
بله. زمانی خانمی برایم نامه نوشته بود و در نامه گفته بود یکی از کتابهای من را خوانده. او فکر میکرد مرا کشف کرده، چون میگفت کسی را نمیشناسد که حتی یکی از کتابهای مرا خوانده باشد. بعدها به کتابخانه محلشان میرود و تعدادی از کتابهایم را پیدا میکند و میبیند کارت امانت کتاب پر است از اسامی مختلف. این یکی از معدود نامههایی بود که پاسخش را دادم.
آیا مردم در مکانهای عمومی شما را میشناسند؟
یکبار در موزه متروپولیتن بودم که آقایی آمد و زد پشتم. گفت «سلام. شما آقای دانلیوی هستید؟» جواب دادم «بله.» آن آقا ادامه داد «خیلی ببخشید که مزاحمتان شدم، فقط خواستم به اطلاعتان برسانم که یک نفر در این ساختمان هست که شما را میشناسد!» اتفاقات خندهدار زیادی برایم رخ میدهد. یکبار هم بیرون یک مراسم تدفین ایستاده بودم و داشتم برای رمان «قصه نیویورک» یادداشتبرداری میکردم. نیم ساعت بعد حین عبور از خیابان خانم جوانی زد پشتم و خیلی آرام گفت «شما جی. پی. دانلیوی هستید؟» جواب دادم «بله.» تا این را گفتم خانم گفت «آآآه!» و شروع کرد عقبعقبرفتن. ما وسط خیابان بودیم و یک کامیون بزرگ داشت به سرعت میآمد طرفش. مسلماً راننده کامیون روحش خبر نداشت که قرار است کسی در حال عبور از خیابان ناگهان بایستد و شروع کند عقبعقبرفتن. مجبور شدم جست بزنم و خانم را بکشم عقب تا جانش را نجات دهم.
آیا این حالات برای شما لذتبخش است؟
خب، معمولاً اگر کسی در خیابان مرا ببیند و بشناسد، خیلی زود متوجه میشوم. چون کاری که معمولاً مردم میکنند این است که لبخند میزنند و سرشان را میاندازند پایین. وقتی این اتفاق میافتد حدس میزنم به چه چیز دارند فکر میکنند. با خودم میگویم حتماً به آن صحنه از «مرد زنجبیلی» فکر میکنند که سباستین دنجرفیلد، زنجیر سیفون مستراح را میکشد و باران فضولات میریزد روی سر همسرش ماریون!
معمولاً نقدهایی را که روی کتابهایتان نوشته میشود میخوانید؟
گاهی اوقات بله. البته در آمریکا منتقدان همیشه زیاد از حد به من لطف داشتهاند. بیشتر نقدهایی را میخوانم که از کتابهایم بد گفتهاند تا بعدش بنشینم فکر کنم چهکار باید انجام دهم تا از وجهه اثر دفاع کنم.
چگونه در این حالت از وجهه اثرتان دفاع میکنید؟
واقعیت این است که تقریباً کاری از دستتان برنمیآید. یکبار یکی از منتقدان آمریکایی نقدی روی یکی از کتابهایم نوشته بود. در آن نقد عنوان کرده بود که رمانهای من یکی از دیگری افتضاحترند و و این کتاب آخر هم دست همهشان را از پشت بسته. ابتدا خندیدم و فکر کردم چقدر بامزه است. اما کمی بعد متوجه شدم که قضیه اصلاً هم بامزه نیست و کاشف به عمل آمد که یک حمله از پیش حسابشده و به دلایل شخصی بوده است. این موضوع زمانی مشخص شد که من پیشینه فرد مورد نظر را بررسی کردم.
برخی منتقدان شما را نویسنده کمدی سیاه خواندهاند. این موضوع تا چه اندازه درست است؟
چندان موافق نیستم. من و تعدادی دیگر از نویسندگان را در تعدادی از طبقهبندیها قرار دادهاند که اولین آنها طبقهبندی «مرد جوان خشمگین» است.
از نظر شما نقد غیر از موفقیت تجاری اثر تأثیر دیگری ندارد؟
حقیقت این است که نقد اصولاً باعث موفقیت فروش کتاب نمیشود. نقد تنها یک واسطه رایگان است که از طریق آن کتاب مورد توجه قرار میگیرد. مثلاً در بریتانیا که منتقدها بدترین رفتار را با کتابهای من داشتهاند، ناشرها به تأثیر نقدها روی فروش کتابهایم میخندند. وقتی نقدهای مخرب درباره کتابهایم میدیدم نگران میشدم اما ناشرها عین خیالشان نبود. اگر کتابی قرار باشد خوب بفروشد، میفروشد.
دلیل این رفتار برخی منتقدان چیست؟
بیشتر انگیزههای سیاسی. هر نویسندهای یک دیدگاه سیاسی دارد و منتقدان چنانچه با دیدگاه وی مخالف باشند چارهای ندارند غیر از کوبیدن آثارش.
در «مرد زنجبیلی» شخصین کنت اوکیف را با الهام از فردی با نام داناهیو نوشتید. آیا از دوران کالج ترینیتی میشناختیدش؟
بله. اگرچه او هرگونه ارتباطی با «مرد زنجبیلی» را نفی میکند، شخصیت کنت اوکیف را از وی الهام گرفتم. او در یک اجتماع ایرلندی در بوستون آمریکا بزرگ شده بود و مدام جایگاه اجتماعی مرا به یادم میآورد. و این مکالمه را بارها و بارها بینمان داشتیم «دانلیوی، تو با این لهجه بریتانیایی و آن لباسهای خوبت واقعاً قدر خودت را نمیدانی!» و من جواب میدادم «راستش تابهحال بهاش فکر نکرده بودم.» او مدام سعی داشت لهجهاش را بریتانیایی جا بزند تا کسب محبوبیت کند.
شخصیت «مرد زنجبیلی» را از چه کسی الهام گرفتید؟
یکی از دانشجویان کالج به اسم گینور کریست که الان مُرده. حتی صحنه شکافتن کف مستراح در رمان «مرد زنجبیلی» واقعاً اتفاق افتاده بود! یکبار همه در خانه جمع بودیم. گینور کریست رفت دستشویی طبقه بالا، زنجیر سیفون را کشید و باران فضولات از سقف بارید روی سر همه!