کد مطلب: ۱۱۵۸۲
تاریخ انتشار: شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۶

من از تبار کوتاه‌نویس‌ها هستم

ثمین نبی‌پور

جامعه‌ی فردا: آثار لیدیا دِیویس اغلب به‌خاطر کوتاهی و جذابیت‌ِ منحصربه‌فردشان شناخته می‌شوند و خودش، به‌عنوان نویسنده‌ای که بیشتر داستان‌هایی چنان کوتاه می‌نویسد که فلش فیکشن هم نام گرفته‌اند. دِیویس اما شاعر و مترجم نیز هست. او جوایز بسیاری در کارنامه‌اش دارد، از جمله من‌بوکر بین‌المللی سال ۲۰۱۳، نشان افتخار از آکادمی هنر و ادب آمریکا سال ۲۰۱۳ و جایزه رایتینگ در سال ۱۹۸۸. او همچنین فینالیست جایزه پِن/همینگوی در سال ۱۹۸۶ بوده است. دیویس آثاری از نویسندگان بزرگ فرانسوی از جمله گوستاو فلوبر و مارسل پروست را به انگلیسی ترجمه کرده و نشان شوالیه فرهنگ و ادب فرانسه را نیز به همین علت گرفته است. بسیاری از داستان‌های کوتاه او شاید دو سه جمله بیشتر نباشد، اما خودش این قصه‌ها را با آسمانخراش‌هایی مقایسه کرده که در فضای بازِ آسمان قد کشیده‌اند و آنچه دورشان را گرفته، فضایی خالی است و همین، خیره‌کننده‌شان می‌کند. صدای درخشانِ دیویس در قصه‌هایش در دسته‌بندی‌های سنتی داستان نمی‌گنجد و هر قدر کوتاه، آنجا که از روابط انسانی می‌گوید، صداقتی کرکننده دارد. دیویس در سال ۱۹۷۴ با پل آستر، نویسنده بزرگ آمریکایی، ازدواج کرد و سه سال بعد، از او جدا شد. لیدیا دِیویس در جهانِ ادبیاتِ امروز، به‌عنوان یکی از اصیل‌ترین و خلاق‌ترین ذهن‌های قصه‌گو شناخته می‌شود. به‌مناسبت انتشار «نمی‌توانم و نمی‌خواهم» که جایزه من‌بوکر بین‌المللی را برده و با ترجمه اسدلله امرایی، از سوی نشر افق و با خرید حق انتشار انحصاری اثر (کپی‌رایت) به بازار آمده است، گفت‌وگویی با او انجام داده‌ام.

معروف است که شما ارباب سبکی ادبی هستید که خودتان آن را ابداع کرده‌اید؛ سبکی که کوتاهی بی‌مانند و فضای ناآشنایش خواننده را با خود همراه می‌کند. خودتان چقدر با این تعریف ارتباط برقرار می‌کنید؟
این لقب‌ها باعث می‌شود آدم فکر کند تا پیش از من، چنین سبکی نبوده و اینکه من جز نوشتن داستان کوتاه، سرگرم هیچ کار دیگری نیستم. در واقع اما هرچه در طول تاریخ ادبیات به عقب برگردیم، در فرهنگ‌های مختلف، نویسنده‌هایی بوده‌اند که داستان‌های کوتاه می‌نوشته‌اند؛ چه به شکل حکایت و چه داستان‌هایی برگرفته از زندگی روزمره (مثل پیتر آلتِنبرگ، نویسنده‌ای اهل وین). داستان‌های طنز و برخی تراژیک و برخی حتی بسیار نزدیک به متن‌های منثور و شعر. به‌عنوان مثال، اصلی‌ترین سرچشمه الهام من راسل ادیسون است، نویسنده آمریکایی داستان‌های خیلی کوتاه. بنابراین، من هم یکی از اعضای دودمان و تبارِ نویسندگان کوتاه‌نویس هستم. واقعیت این است که من به سبک‌های مختلفی می‌نویسم، از جمله روایت‌گری سنتی‌تر در قالب رمان. شاید من و رویه‌ام غیرعادی هستیم، به‌خاطر اینکه به داستان‌های خیلی کوتاه وفادار مانده‌ام و واریاسیون‌های مختلفی از آن را تجربه و کشف کرده‌ام.
در مواجهه با شما نام بزرگانی همچون پروست، فلوبر، فوکو، بلانشو، میشل لیریس، پی‌یر ژان ژوو، به یاد می‌آیند، نویسنده‌هایی که شما آثارشان را از فرانسوی به انگلیسی ترجمه کردید و نویسنده‌هایی مثل بکت، ناباکوف و جویس که از آنها تاثیر پذیرفتید. با این وجود، به داستانی مثل بلومینگتون در کتاب «نمی‌توانم و نمی‌خواهم» می‌رسیم که بیشتر شبیه یک خط در گفت‌وگویی دوستانه است. با این حساب، «تأثیر» الزاماً به معنای «شباهت» نیست.
نه، به هیچ وجه چنین معنایی ندارد. نویسنده‌هایی که من در جوانی آثارشان را می‌خواندم - و طبیعتاً خیلی‌های دیگر هم به جز اینها که ازشان نام بردی- «نوشتن» را به من یاد دادند، شکل‌های مختلف ساختار جمله و رویکردهای متفاوت را به صدای راوی و پردازش شخصیت‌ها، توصیف فضا و صحنه و دیالوگ‌نویسی. در یک کلام، همه چیزهایی که یک نویسنده باید بلد باشد. از نویسندگانی که بعدتر آثارشان را ترجمه کردم هم حتماً چیزهایی آموخته‌ام، چون مدت‌ها با وسواس و از نزدیک روی آثارشان کار می‌کردم. اما مثلاً پروست و فلوبر تقریباً مربوط به همین سال‌های اخیرِ کار مترجمی من می‌شوند. همیشه از جهت‌ها و کارهای جدید استقبال می‌کنم، همان‌طور که از سبک‌های جدید. اما به هر حال، ویژگی‌هایی در نوشتنِ من هست که جای پای‌شان را محکم کرده‌اند.
شما در دانشگاهِ آلبانی در ایالت نیویورک، «نویسندگی خلاق» تدریس می‌کنید. چطور ممکن است نویسندگی یا نوشتن، خلاق نباشد؟ شاید هم منظور از این «خلاق» همان تازه و ابداعی است؟
خب راستش من همین اواخر بازنشسته شده‌ام، برای همین تدریس برای من فقط به دوره‌هایی محدود می‌شود که برای بازدید از یک کالج یا دانشگاه دعوتم کرده‌اند. خیلی‌ها به این برچسب «خلاق» ایراد می‌گیرند، چون به قول خودت، هر نوشتنی و هر نویسنده‌ای خلاق است. به نظر من نامی احمقانه است. اما فکر می‌کنم معنای حقیقی این عبارت «نوشتن خیال‌انگیز» در برابر «نثر توصیفی» است. (تردیدی ندارم که از همه آنچه دانشجویان می‌نویسند، سهمی بسیار جزئی‌اش را می‌شود ابداعی خواند.)
ایجازِ حکایت‌ها و قصه‌های شما غافل‌گیرکننده است، اما نه تکان‌دهنده. کمابیش می‌دانیم چه چیزی در انتظارمان است، برای همین جا نمی‌خوریم. اما تقریباً هیچ کدام از قصه‌ها پایانی ندارد که بتوانیم پیش‌بینی‌اش کنیم. بعضی از منتقدان آثار شما این مرموز بودن را با مینی‌مالیسمِ قصه‌های‌تان یکی می‌دانند. خودتان آیا این مرز باریک را اساساً قبول دارید؟
من به‌هیچ وجه در قصه‌هایم نه رازآلودی می‌بینم و نه مینی‌مالیسم. ما به برخی از داستان‌های کوتاه ریموند کارور می‌توانیم بگوییم مینی‌مالیستی- که در واقع معنای اصلی‌اش این است که با کمترین میزان توصیف و تشریح و تفصیل نوشته شده‌اند. قصه‌های کارور رئالیستی‌اند، گرچه رئالی که معمولا درباره شخصیت‌های نامتعارف است. بعد می‌رسیم به شعرهای خیلی کوتاه و مختصر- اسم این شعرها را هم نمی‌شود الزاماً مینی‌مالیستی گذاشت. مثلاً امیلی دیکینسون را در نظر بگیرید. او مینی‌مالیست نیست، بلکه سبکش ساده و کوتاه و روان است، شاید حتی در همان سبک تکراری به نظر برسد یا خودش را گه‌گاه تکرار کند. وقتی می‌خواهم تنها برداشتی گذرا، نمایی محدود از چیزی را به تصویر بکشم (مثلاً شبیه قصه/شعری که همین اواخر درباره یک زنبور نوشتم) خیلی کم و کوتاه می‌نویسم، نه بیشتر از آنچه واقعاً نیاز است. البته شاید هم بخواهم یک داستان خیلی خیلی بلند بنویسم، حتی شاید آنقدر بلند که حوصله آدم را سر ببرد و ملال‌انگیز شود، چون لابد قصه‌ام لازم داشته که خسته‌کننده باشد. اما مرموز بودن دنیایی به کلی متفاوت است؛ بعضی قصه‌ها چه بلند و چه کوتاه، مرموز هستند و برخی هم نه.
یکجا خواندم بچه که بودید، تا وقتی تکلیف مدرسه‌تان نبود و مجبور نمی‌شدید، چیزی نمی‌نوشتید. خواندم که موسیقی را به هر چیز دیگری ترجیح می‌دادید. در نوجوانی چه خواب و خیالی برای آینده داشتید؟
راستش در سال‌های پایانی نوجوانی، هفده هجده سالگی، تصمیمم را گرفته بود که می‌خواهم نویسنده شوم و حتی به مترجمی هم فکر کرده بودم. همیشه عاشق موسیقی و شنیدن و نواختنش بودم و هستم. در ۱۲سالگی که موسیقی گوش می‌دادم، چند قطعه خیلی کوتاه هم نوشتم. اما فکر نکنم همان موقع هم می‌خواستم شغلی در عرصه موسیقی دنبال کنم.
شما کم، کافی و کامل می‌گویید. قصه‌های‌تان، هرقدر هم که کوتاه، خود را به‌عنوان لحظه یا بریده‌ای درخشان و مشخص در زمان و زندگی نشان می‌دهند. شاید برای ما به‌عنوان خواننده مهم نباشد این زندگی بالاخره مالِ کیست، شاید هم فکر کنیم زندگی خودتان است. ابزار فنی نوشتن شما به ظاهر ساده است، اما چیره‌دستی در آن، نه چندان.
خودم هم نمی‌دانم چطور باید توضیح دهم که قصه‌ها به چه طریقی ساخته می‌شوند. اما واقعاً جادویی در کار نیست. درست می‌گویی، من به ثانیه‌ها و دقیقه‌هایم دقت می‌کنم و مدام همه چیز را در ذهنم مرور می‌کنم؛ بعضی وقت‌ها می‌شود خلاصه‌تر و کوتاه‌تر حرف زد. مختصر همیشه بهتر و تأثیرگذارتر است. می‌شود صرفه‌جو و دقیق بود، بدون حشو و زیاده‌گویی، حتی اگر رمانی بنویسی که سه هزار صفحه دارد: پروست احساس می‌کرد مختصر و مفید می‌نویسد.
لیدیا دِیویس با چند جمله قصه می‌گوید و صفت‌های چندانی استفاده نمی‌کند. شخصیت‌ها وارد می‌شوند، راوی روایت می‌کند و بعد، خواننده می‌ماند و خودش، برای رمزگشایی از آنچه رخ داده یا او فکر می‌کند که رخ داده. واقعاً هدفی خاص دارید؟
پیش از آنکه نوشتن یک قصه را شروع کنم،
برای خودم نقشه راه نمی‌کشم و اهدافم را مشخص نمی‌کنم؛ یا اگر هم مشخص کنم، موارد خیلی کلی است و نه جزئیات. معمولاً نوشتن را که آغاز می‌کنم، فقط یک جمله یا یک فکر در سر دارم. نقشه نمی‌کشم که دوست دارم این قصه چه اثری بگذارد، اما از همان اول، به شکلی ناگفته و شاید غیرفیزیکال، می‌توانم حدس بزنم که چقدر طولانی خواهد بود. تقریباً می‌دانم راوی‌ام کیست و لحنش چیست. مثل این است که «مواد خام» هر قصه فرم و دامنه درست آن را به من دیکته می‌کند و من فقط ابزاری هستم برای به دنیا آوردنش.
آثار شما سرپیچی است از این باور که هرچه پیچیده‌تر و پرطمطراق‌تر بنویسید، نویسنده بهتری هستید و اثری مهم‌تر خلق می‌کنید. این باور چطور ایجاد شده و چطور میراث ادبی جهان امروز را ساخته است ؟ درصورتی که می‌بینیم واقعاً در بسیاری موارد چنین نیست، مثل قصه قطار، در کتاب «نمی‌توانم و نمی‌خواهم».
من فکر نمی‌کنم که این قانون کلی درست باشد، فکر نمی‌کنم که قصه هر چه بلندتر و پیچیده‌تر، بهتر می‌شود. البته بی‌تردید مفهومی به نام «رمان بزرگ آمریکایی» وجود دارد که بزرگش هم به اندازه مربوط می‌شود و هم به درون‌مایه فرهنگی و اثر ماندگار آن بر جوامع. چند رمان‌نویس هم هستند که هدف‌شان نوشتن رمان‌هایی خیلی طولانی و خیلی جامع است. می‌توانم درک کنم که طولانی و حجیم نوشتن، جذابیت‌هایی دارد، اما من برای خودم چنین چیزی نمی‌خواهم. وقتی قصه‌ای می‌نویسم، حتی وقتی قصه‌ای می‌خوانم که آن‌قدر دوستش دارم که دلم بخواهم آن را سرمشق قرار دهم، یا صادقانه، بخواهم شبیهش را بنویسم، دنبال رمان بزرگ آمریکایی نمی‌روم. اما چیزی شبیه به پروژه دالان‌های والتر بنیامین را ترجیح می‌دهم که عجیب و بی‌مانند است و بیشتر با دنیای واقعی ما سروکار دارد تا قصه خالص. از طرف دیگر، همیشه باید مثالی متناقض را به خاطر داشته باشیم: اِمیلی دیکنسون که به یکی از نویسنده‌های بزرگ آمریکایی معروف است، اما شعرهایی بسیار کوتاه، شگفت و مرموز می‌گوید.
شما را به‌عنوان نویسنده، شاعر و مترجم می‌شناسیم. شناخت و شنیدن و خواندن ادبیات به یک زبان دیگر، چه تاثیری بر دنیای ادبی شما، دیدگاه‌تان درباره زندگی و جهان داشته است؟
البته که غرق‌شدنِ همیشگی و مرتب در زبان و ادبیاتِ یک فرهنگ ویژه (و فرهنگ‌های دیگری، در طول این سالیان) چشم‌اندازی گسترده‌تر از نقطه‌نظرهای مختلف و رویکردها به سؤال‌های بزرگ و کوچک زندگی به من بخشیده است. من در این چشم‌اندازِ جهانی‌تر راحتی بیشتری هم دارم- آزادی بیشتری احساس می‌کنم؛ حالا که جز زبان و فرهنگ خودم می‌شناسم و از نزدیک برخورد داشته‌ام.
به خواننده‌های‌تان یادآوری می‌کنید که واژه‌هایی مثل اختصار، دقت و تیزهوشی در خلق یک روایت و قصه‌گویی چه معنایی دارند. آیا این ویژگی‌های نوشتار شما دسترسی به گستره بیشتر خواننده را دشوار کرده؟ آیا جوایز درخشانی که در کارنامه دارید، تاثیری بر این دشواری داشته است؟
آن‌طور که من قصه می‌نویسم، طبیعی است که به مذاق همه خوش نمی‌آید، اما خب، این تقریباً درباره بیشتر نویسنده‌ها صدق می‌کند- نمی‌توانی یک ژانر ادبی پیدا کنی که همه دوستش داشته باشند. اما واقعیت این است که من هرگز اهمیت چندانی به این مسئله نداده‌ام. هدفم این نبوده که تعداد خواننده‌هایم را بالا ببرم، اما می‌خواستم دقیقاً همان طوری بنویسم که خودم بیشتر از همه دوستش دارم. این جایزه‌های ادبی باعث شده بعضی نویسنده‌ها بنشینند و از خودشان بپرسند: چی را از قلم انداختم؟ کجای راه را اشتباه رفتم؟ نکند من هم باید فلان ژانر را امتحان کنم؟از من اگر بپرسید، می‌گویم این خوب است، اما خب باز هم فقط بعضی‌ها کار منِ نویسنده را دوست دارند. جایزه‌هایی که بردم باعث نشد تعداد ناشرهای خارجی‌ام بیشتر شود و من واقعاً عاشق این هستم که آثارم از مرزها فراتر روند.
موسیقی و ادبیات چه ربطی به هم دارند؟ (اگر اصلاً ربطی داشته باشند.)
من معتقدم مطالعه دقیق و پُر و پیمانِ تئوری موسیقی و تمرین آن برای نویسنده‌ها خیلی خوب است، چون بهشان کمک می‌کند همه چیز را طور دیگری ببینند. تربیتِ یک گوش حرفه‌ای برای شنیدنِ درست موسیقی یعنی یاد بگیرید دقیق‌تر بشنوید و دنبال کنید و بیشتر هم. باعث می‌شود هشیارتر و کنجکاوتر شوید و جالب‌تر از همه اینکه ساختار و ساختاری مستحکم برای اندیشه شما بنیان می‌گذارد. حتی اگر در حال مطالعه ساختار یک فُرم موسیقی باشید، می‌توانید همان ساختار شناختی را برای اثر نوشته‌شده‌تان هم به‌کار گیرید و حتی بهتر بخوانید. عجیب نیست که آن‌ها که موسیقی خوب گوش می‌دهند، با ادبیات خوب رابطه دارند.
تا حالا شده بخواهید قصه‌ای به شکل داستان‌ها و فرم‌های سنتی و رایج بنویسید، پیش از آنکه دنیای ادبی خاص خودتان را پایه بگذارید؟
اوایل که نویسندگی را شروع کردم، تقریباً بی هیچ استثنایی داستان‌های کوتاه سنتی می‌نوشتم- به بیان دیگر، چیزی بهتر از آن بلد نبودم-. چند سال به همین شکل ادامه دادم تا اینکه از قالب‌ها خارج شدم و به اصطلاح، پیله‌ام را پاره کردم. شروع کردم به نوشتن قصه‌های یک پاراگرافی یا یکی دو صفحه‌ای. اما در همان دوره پایبندی به سنت داستان کوتاه، روی رمانی به سبک بکت کار می‌کردم که درباره زنی بود که به زندان افتاده. همه کتاب یک تک‌گویی بلند بود. بعد از مدتی از آن دست کشیدم.
همانطور که می‌دانید کتاب شما، «نمی‌توانم و نمی‌خواهم» در ایران با خرید کپی‌رایت و از سوی نشر افق منتشر شده و در میان عناوینی است که نسل‌های جوان‌تر کتاب‌خوان‌ها استقبال خوبی از آن داشته‌اند. به نظر شما ادبیات مدرن، حتی در آن سوی کره زمین، چه تاثیری بر خواننده‌های مدرن خواهد داشت؟
خیلی برایم جالب است که خواننده‌های جوان ایرانی هم با این قصه‌ها ارتباط برقرار کردند. فکر می‌کنم ادبیات در پیمودنِ مرزها و زیر پا گذاشتن جغرافیا و سیاست موفق می‌شود و برای همین است که فرهنگ‌ها امروز جدا از هم نیستند. مهم نیست موضوع و درون‌مایه قصه‌ها چیست: چه عشق و مرگ باشند که جهانی‌اند و چه ویژگی‌های بومی‌تر فرهنگ‌ها. شاید یک خواننده آمریکایی هم تشنه این باشد که خودش را در دنیای ادبی و فرهنگی یک ایرانی غرق کند. همه چیز بستگی به عشق تجربه کردن و خواندن دارد. حتماً بارها اتفاق افتاده که یک نویسنده جوان ایرانی تحت‌تاثیر نویسنده‌ای آمریکایی قرار بگیرد و شاید روزی، این روند برعکس شود. از ناشرم در ایران، نشر افق برای انتشار این کتاب سپاسگزارم که مسیری را برایم هموار کرد که قدرش را می‌دانم.
شخصیت‌های شما معمولاً بی‌نام می‌شوند و زیاد اهل گفت‌وگو نیستند و چندان توصیفی هم نصیب‌شان نمی‌شود. با این کار می‌خواهید خواننده را بیشتر دنبال قصه بکشانید یا ازشان دعوت کنید بخشی از روایت شوند و نقشی بگیرند؟
فکر می‌کنم گزینه دوم. می‌خواهم از خواننده دعوت کنم بخشی از روایتم شود. همان طور که گفتم، پیش از اینکه شروع کنم به نوشتن مسیر راه و استراتژی‌هایم را انتخاب نمی‌کنم و در عوض با غریزه پیش می‌روم و صدا و لحن و آدم‌هایم را پیدا می‌کنم. شاید برای همین است که قصه‌ها شاید بیشتر شبیه گفت‌وگوی درونی باشند. اما مخصوصاً رمانم درباره زنی است که رابطه‌ای عاشقانه را به‌خاطر می‌آورد، می‌خواستم خواننده را بگذارم توی ذهن او و خب، طبیعی است که در چنین شرایطی دیالوگ خیلی لازم نمی‌شود. حافظه ما همه گفت‌وگوها و تصویرها و توصیف‌ها را به خاطر نمی‌سپارد، بلکه فقط تکه‌هایی از آن را که بیشترین تاثیر را داشته است.
برای نوشتن از یادداشت و نامه و خاطره‌نویسی هم استفاده می‌کنید؟
بله، من همیشه در حال یادداشت برداشتنم. خیلی از قصه‌هایم با یک جمله به دنیا می‌آیند که زمانی بخشی از یک یادداشت بوده‌اند. نامه‌ها هم منبع خوبی برای نوشتن هستند. باید بگویم از ۱۲ سالگی خاطره‌هایم را می‌نویسم و نگهشان داشته‌ام، نه به خاطر اینکه برایم مثل اعتراف‌نامه هستند. نگهشان داشته‌ام به‌خاطر اینکه گه‌گاه زیر و روی‌شان می‌کنم و جمله‌ای و فکری و موضوعی برای نوشتن پیدا می‌کنم، مخصوصاً برای مرور رابطه‌های عاشقانه‌ام. من دفتر یادداشت‌های مختلفی دارم (دفترهایی درباره چیزهایی که می‌خوانم یا دفترهایی که با خودم سفر می‌برم و مثل این‌ها). هیچ دلم نمی‌خواهد چیزی که به نظرم خوب آمده را فراموش کنم و موضوعی یا فکری از دستم بپرد، حتی اگر هیچ‌وقت راهش را به یکی از قصه‌هایم باز نکند.
در مصاحبه‌تان با پاریس ریویو درباره رویکردتان به ترجمه خواندم. شما مرز اصلی وفاداری مترجم را کجا می‌گذارید: سبک و سیاق نویسنده یا برداشت خواننده از اثر؟
البته که من همه‌جوره طرفدار نویسنده‌ام. همیشه حواسم به خواننده است و فکر می‌کنم بهترین شکل نوشتن یک جمله برای اثرگذاری و همراهی با خواننده کدام است. اما هرگز به‌خاطر اینکه کار را برای خواننده آسان کنم، به نویسنده خیانت نمی‌کنم. به متن چیزی اضافه یا کم نمی‌کنم. همان باید باشد که نویسنده خواسته است. حتی اشتباه‌های نویسنده را تصحیح نمی‌کنم و تا جایی که بتوانم نزدیک مسیر و ساختار جمله‌های نویسنده قدم برمی‌دارم.

 

 

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST