شهرآرا: میتوانست دونده شود یا والیبالیست، اما نویسنده شد. میگوید
در ایران فقط وقتی قلم دست گرفتم و نوشتم کسی از من شناسنامه نخواست و تشویقم هم
کردند. محمدحسین محمدی، نویسنده افغانستانی ساکن سوئد، بیشتر عمر چهلوسهسالهاش
را مهاجر بوده است. زندگیاش به فصلهایی تقسیم میشود که عنوان همه آنها مهاجرت
است؛ در هفتسالگی از مزارشریف به مشهد میآید. در سال ۷۵ و در بیستویکسالگی به مزارشریف بازمیگردد.
۲ سال بعد شهر به دست طالبان سقوط میکند و پاییز آن سال دوباره به مشهد
میآید. زمستان ۷۹ مشهد را
ترک میکند و برای تحصیل در رشته روزنامهنگاری به دانشگاه صداوسیمای تهران میرود.
تابستان ۸۹ به کابل
میرود و ۳ سال بعد
کشورش را در شرق خاورمیانه ترک میکند و شهروند کشوری سردسیر میشود در شمال اروپا.
اما در تمام این مهاجرتها، وطنش را مثل عکسی یادگاری در چمدانش، با
خود به همهجا برده است. میگوید: «درست است که جسمم در وطنم نبود، اما روحم همیشه
در افغانستان بوده است.» سند حرفهایش تمام داستانهایی است که نوشته است و همچنین
زبانی که با آن حرف میزند و مینویسد. «انجیرهای سرخ مزار»، «از یاد رفتن»، «تو
هیچ گپ مزن» و «ناشاد» عنوان تعدادی از مجموعهداستانها و رمانهایی است که منتشر کرده و
برای آنها جوایز معتبری مانند جایزه گلشیری و جایزه ادبی اصفهان و... گرفته است.
جدیدترین اثر این نویسنده، رمانی است با عنوان «پایان روز» که نشر چشمه به تازگی
آن را منتشر کرده است. داستان خانوادهای که مرگی غریب را انتظار میکشند. خانوادهای
افغانستانی که فقر و جنگ آنها را دوپاره کرده است، چنانکه یکی از اعضای خانواده
راهی ایران میشود. داستان روزمرگی تمامنشدنی و به گفته نویسنده، داستان مرگ آرام
و تدریجی که در پس روزمرگی است. مرگی که محمدحسین محمدی، خود را نیز دچار آن میبیند.
به مناسبت حضور او در مشهد برای نشست نقد و بررسی این کتاب، گفتوگویی
با او کردیم:
زندگی
شما به چند فصل تقسیم میشود، کودکی را در مزارشریف و نوجوانی و جوانی را در مشهد
گذراندید و بعد تهران و بعد مهاجرت پشت مهاجرت. در جلسه نقد و بررسی کتاب هم اشاره
کردید که بیشتر داشتهها برای نوشتن داستانها، تا پیش از بیستسالگیتان شکل
گرفته است و شما از این دوران بخش مهمی را در مشهد گذراندهاید، چه تأثیری داشتهاست
این فصل از زندگی در نوشتن و دنیای نویسندگی شما؟
آغاز نوجوانی و جوانی و تحصیل را در مشهد بودم. اما در خانهای که
بودیم پدرم دائماً با مسائل افغانستان درگیر بود و ما هم به همین دلیل درگیر مسائل
افغانستان بودیم. درست است که در مشهد میزیستم، اما زیستن در افغانستان را از
طریق شنیدهها تجربه میکردم. کودکی من در دهکدهای در مزارشریف گذشت که آرام و
زیبا و سرسبز بود. اما وقتی سال ۷۵ به آنجا برگشتم با یک دهکده خشک مواجه شدم. من در سالهایی که در
مشهد بودم ذهنم همچنان در افغانستان بود و از آنجا مینوشتم. به لحاظ جسمی دور
بودم اما به لحاظ روحی همچنان در افغانستان زندگی میکردم. طبعاً کتابها و ادبیات
ترجمه و نویسندگان درجهیکی که در ایران بودند، موجب شد من داستان را بهتر بشناسم.
من با فضای ادبی مشهد رشد کردم. جا دارد از آقای علیاکبر ترابیان یاد کنم که هرجا
هست به سلامت باشد. در آن دوران در آموزش و پرورش مسابقات شعر و قصه برگزار میکرد
و باعث شد که من با تعدادی از نویسندهها آشنا و تشویق شوم به ادامه کار. در واقع
ذهن و شخصیت نویسندگی من در مشهد شکل گرفت، ولی در تهران شناخته و معرفی شدم.
شما
تجربه زیستن در ۳ کشور و جغرافیای
مختلف را دارید و میگویید شخصیت نویسندگیتان در مشهد شکل گرفته است، چطور میشود
کسی که از هفتسالگی موطن خودش را ترک کرده است، چنین پیوندی قوی، عمیق و پرکشش با
زادگاهش داشته باشد که نتواند از آن جدا شود؟
خوشبختانه یا متأسفانه فضای ذهنی من در افغانستان و به ویژه مزارشریف
بوده است. بیشتر داستانهای انجیرهای سرخ مزار در مشهد نوشته شده است، اما همه آنها
در فضای افغانستان و بخصوص مزارشریف میگذرد. دیگر داستانها هم همچنین. هنوز
نتوانستهام آن فضا را رها کنم که ببینم چه میشود. چنانکه وقتی در تهران بودم،
باز با افغانستان در ارتباط بودم، درسم در تهران بود و محل کارم در کابل. اما
بیشترین چیزی که ارتباط را در ذهن من حفظ کرد خانواده بود. از نظر حوادث سیاسی و
اجتماعی، پدرم و از نظر زبان، مادرم و مادرکلانم. سواد گویش من از طریق مادر و
مادرکلانم با گویش فارسی دری افغانستان حفظ شد.
افغانستانیهای
مهاجر ساکن در ایران بیشتر، شاید به اجبار، به کارهای یدی روی میآورند و شاید آنطور
که باید فرصتی برای بروز استعدادهایشان ندارند. شما چگونه توانستید وارد عرصه
نویسندگی شوید؟
من هم این تجربه را داشتهام. در دوران مدرسه و در تعطیلات تابستان
مجبور بودم برای تأمین هزینه شهریه دبیرستان کار کنم. صبح تا شب در کارگاه خیاطی
پشت میز اتو و چرخ خیاطی بودم. من شاید میتوانستم ورزشکار شوم. در مدرسه قدم از
همه بلندتر بود و برای تیم والیبال انتخاب میشدم. در دَوِش تیزتر از همه میدویدم و جزو تیم دو و میدانی بودم. اما به
وقت مسابقه میگفتند تو ایرانی نیستی و شناسنامه نداری و از مسابقه محروم میشدم.
این اتفاق وقتی در تیم والیبال مدرسه بودم هم برایم افتاد. یادم است برای مسابقه
دو و میدانی بود که معلم ما گفت بیا به فلان سالن. وقتی رفتم دیدم همه شاگردها
شناسنامه در دستشان است، گفتم مگر شناسنامه هم لازم است؟ گفتند بله، مگر شناسنامهات
را نیاوردی؟ ولی من که شناسنامهای نداشتم. آنجا به قول وطنی ما، لَش کردم و خَپ
کرده از سالن بیرون آمدم، بدون صدا و کلام، بدون اینکه به معلم و به همشاگردیها
بگویم. فهمیدم من نمیتوانم در مسابقه شرکت کنم. تا پایان راهنمایی همیشه شاگرد
اول مدرسه بودم. برادرم که از من بزرگتر است، شاگرد دوم مدرسه بود. ولی در
مسابقات علمی من و برادرم اجازه نداشتیم شرکت کنیم و همیشه شاگرد سوم میرفت به آن
مسابقات. وقتی که وارد ادبیات شدم در مسابقات شعر و قصه و روزنامهنویسی هیچوقت نگفتند
تو ایرانی نیستی. حتی وقتی با زبان متفاوتتر من روبهرو شدند، بیشتر تشویقم
کردند. دیدم اینجا میتوانم با یک قلم و کاغذ خود را نشان بدهم.
نخستین
داستانی را که نوشتید به خاطر دارید؟
اولین داستان را اتفاقی نوشتم. در زنگهای تفریح و برای روزنامهدیواری
مدرسه داستانی درباره فلسطین نوشتم. همین داستان در ناحیه ۴ مشهد رتبه اول را آورد، بعد رفتیم مرحله استانی که البته رتبه
نیاورد. ولی تشویقها باعث شد که ادامه بدهم. اینها در سال ۷۱ اتفاق افتاد. سال ۷۲ که دوباره در مسابقات دانشآموزی شرکت
کردم، داستان کوتاهی داشتم به نام «گنجشکها» که در خراسان رتبه اول را آورد. یادی
کنم از غلامحسین ثناییفر از سبزوار که داور آن مسابقات بود. نسخهای از آن داستان
را خواست و در یکی از هفته نامههای سبزوار به نام وارثان زمین چاپ کرد. سال سوم
دبیرستان بودم.
در میان
نویسندههای مهاجر افغانستانی، من نام ۲ داستاننویس را در ذهن دارم که موفقیتهای زیادی به دست آوردند و در
سطح جهانی مطرح شدند. یکی عتیق رحیمی که در فرانسه زندگی میکند و به زبان فرانسوی
هم مینویسد و مهمترین جایزه ادبی این کشور، یعنی گنکور را گرفته است و دیگری
خالد حسینی که ساکن امریکاست و به انگلیسی مینویسد و کتابهایش جزو پرفروشهاست.
اما نویسنده افغانستانی و به طور کلی فارسی زبان که پس از مهاجرت دیده و جهانی شده
باشد کم میشناسیم. به نظر شما چرا اینقدر کمفروغ هستند؟
به هر حال زبان داستان مهم است. بارها گفتهام که خالد حسینی رمانش و
ادبیاتش متعلق به امریکاست. به زبان انگلیسی مینویسد. درست است که موضوع
افغانستان است، اما نمیتوانیم بگوییم ادبیات امروز افغانستان است. اما عتیق رحیمی
خیلی متفاوت است با خالد حسینی. او نویسندهای است خیلی جدیتر و زبان برایش مهم
است. چه زمانی که به فارسی و چه زمانی که به فرانسوی مینویسد. زمانی که
به فارسی مینویسد «هزارخانه خواب و اختناق» را مینویسد که به عنوان بهترین رمان
افغانستان، جایزه نوروز را میگیرد و وقتی به فرانسوی مینویسد «سنگ صبور» را مینویسد
و برنده جایزه گنکور میشود. ولی خالد حسینی هیچ به زبان فارسی نمینویسد. عتیق
رحیمی هم زمانی که به فرانسوی مینویسد آن رمانها به ادبیات فرانسه تعلق دارد، نه
ادبیات فارسی و افغانستان. در مورد مطرح شدنشان باید بگویم رحیمی هم زمانی مطرح شد
که به زبان فرانسوی نوشت. زبانی که بینالمللی است و غرب به آن زبان بیشتر مطالعه میکند.
زبان فارسی محدودتر است و تعداد گویندگان و مخاطبان و مترجمانی هم که از این زبان،
به زبانهای دیگر ترجمه میکنند بسیار اندک است. زمانی که یک رمان یا مجموعه
داستان از فارسی به زبان دیگری ترجمه میشود، چند سال زمان صرف میشود. ترجمه
انجیرهای سرخ مزار، از زمانی که قرارداد امضا کردم تا زمانی که در فرانسه منتشر
شد، ۳ سال طول
کشید. از طرفی برای نویسندهای مثل من که زبان مهم است و حادثه در زبان رخ میدهد،
آن زبان در ترجمه منتقل نمیشود. به همین خاطر شاید آن بازخورد درخور را نداشته
باشد. البته نویسندگان افغانستانی دیگری هم داریم که به زبانهای اروپایی نوشتهاند،
اما مثل این ۲ نفر که
صحبتش رفت، مطرح نشدند، مثلاً مریم حسینی ۵ رمان به زبان آلمانی دارد.
یعنی
منتقل شدن یا نشدن زبان بهتنهایی میتواند باعث مطرح شدن یا نشدن یک نویسنده شود؟
زمینهها و چیزهای متفاوتی در مطرح شدن نقش دارد که بخشی از آن زمینه
ادبی متن است که درمورد عتیق رحیمی صدق میکند و بخشی هم شرایط سیاسی و اجتماعی جهان
است که بسیار تأثیر دارد؛ مثلاً همین کتاب آخر خالد حسینی (دعای دریا) به سفارش
بخش پناهندگان سازمان ملل نوشته میشود و یک سازمان جهانی پشت نویسنده است و باید
مطرح شود. علاوهبر آن، فکر میکنم در مطرح شدن یک اثر، جدا از ارزش ادبی متن، فضا
و جو سیاسی و اجتماعی که اثر در آن منتشر میشود، بسیار نقش دارد یا حتی تبلیغات.
شما اگر یک اثر خوب را با یک ناشر بد منتشر کنید، اصلاً دیده نمیشود. فضای ذهنی
مردم در هر مقطع زمانی هم مهم است. باید به خالدحسینی آفرین بگوییم که ذهن نکتهبین
و نکتهسنجی داشت که در یک برهه خاص، سوژه خاصی را مطرح کرد و نوشت و توانست مطرح
شود ولی طبعاً به نظر من، دید او دید یک فرد افغانستانی نیست، دید فردی آمریکایی
است. ذهن و
دید او در آن جامعه شکل گرفته است و به دید آمریکاییها نزدیکی دارد تا به دید
افغانستانیها.
به نظر
عدهای، خالد حسینی دارد تصویری از افغانستان ارائه میکند که شرایط سیاسی و
اجتماعی غرب آن را میپسندد. در ایران اگر کسی در هر زمینهای به کشور دیگری برود
و تصویری از ایران نشان بدهد که موردپسند جامعه یا تعریف رسمی نباشد، بهشدت هدف
هجمه قرار میگیرد که چرا چهره بدی را از کشورت در آن طرف مرز نشان دادی و اتهاماتی
مانند سیاهنمایی به اثر او میزنند؛ البته این بحث درمورد سینمای ایران بهسبب جهانی
شدنش بیشتر مصداق دارد. آیا در جامعه افغانستان و درمورد خالد حسینی نیز چنین
اتفاقی افتاد که کسی به تصویر ارائهشده او از افغانستان به غرب، معترض باشد؟
فکر نمیکنم خالد حسینی تصویر بدی را جهانی کرده باشد و میتوانم
بگویم نسبتبه خیلیها سیاهنمایی نکرده است اما چیزهایی را مطرح کرد که در غرب
خواهان داشت. هر اثر ادبی یا هنریای که تولید میشود، یک مخاطب هدف دارد. مخاطب
اصلی و هدف آقای خالد حسینی، مخاطب افغانستانی و فارسیزبان نیست. مخاطب اصلی او
جامعه غربی است اما در جامعه فارسیزبان هم از آثار او بهخاطر دید منصفانهای که
دارد، استقبال میشود. فکر میکنم سیاهنمایی بیشتر در سینمای مستند افغانستان
وجود داشتهاست، ولی در ادبیات داستانی، نه؛ چراکه نویسنده اهل افغانستان برای دل
خودش و برای دردی که احساس کرده، نوشته است. من وقتی انجیرهای سرخ مزار را مینوشتم،
هیچگاه فکر نمیکردم این کتاب حتی هزارنسخه چاپ شود. مخاطب هدف من مردمان
افغانستانی بودند، حتی ایرانی هم نبودند. من چیزی را میخواستم از خودشان به
خودشان بگویم اما خالد حسینی میخواهد از من به دیگری بگوید؛ البته ما در جامعه
افغانستان و ایران غرورهای نابجایی داریم و سعی میکنیم ضعفهای خود را نبینیم.
اگر
موافقید، به رمان پایان روز که بهتازگی منتشر شده است، بپردازیم. منِ مخاطب
ایرانی وقتی این رمان را دستم میگیرم، در هر چند خط و در هر صفحه چندین بار با
واژههایی روبهرو میشوم که معنی آن را نمیدانم و باید رجوع کنم به فرهنگ لغت
آخر کتاب؛ این اتفاق تا پایان رمان تکرار میشود. فکر میکنید وقتی این اثر را در
ایران منتشر میکنید، استفاده از این کلمات، کار را برای مخاطب فارسیزبان ایرانی
سخت نمیکند و باعث از دست رفتن تمرکز و خط داستان نمیشود؟
هر نویسندهای یک جهان داستانی دارد. خوانندهای که با کارهای محمدحسین
محمدی آشنایی دارد، میداند که زبان برای او مهم است. طبعاً زبان فقط ابزار نیست و
جزئی از داستان است. میدانم که مخاطبی که این کتاب را میگیرد، میداند با زبان
متفاوتی مواجه است. این خودش آمادگی ذهنی ایجاد خواهد کرد؛ بهخصوص اگر خواننده با
داستانهای قبلی من آشنا باشد اما هدف من این بوده است که بستر زبان روایت در یک
داستان، طوری باشد که خواننده هنگام خواندن، خیلی به واژهنامه انتهای کتاب رجوع نکند
و معنی کلمه در جمله و پاراگراف و کلمات پس و پیش آن کلمه روشن شود؛ البته باید
دید که خواننده ایرانی از خواندن این اثر چه تجربهای بهدست آورده است. همچنین تلاشم
بر این بوده است که زبان شفاهیای را که در افغانستان هست و در هیچ اثری بهجز
فرهنگ لغتها مکتوب نشده است، وارد اثر کنم. این شاید فراتر از کار داستاننویسی
باشد، ولی تلاش من این است که داستان من در همان زبان رخ بدهد.
یعنی یک
احساس دین یا حس مسئولیت به زبان در خودتان حس میکردید که خواستهاید از این واژهها
استفاده کنید؟
زبان نه بهعنوان ابزار، بلکه بهعنوان زبان شخصیت. پایان روز دو
شخصیت اصلی دارد؛ بوبو و اَیا. برای من زبان بوبو با زبان اَیا متفاوت است. محیط زندگی
بوبو با محیط زندگی فعلی اَیا متفاوت است، پس این دو شخصیت دو زبان متفاوت خواهند
داشت. این برای من مهم است. زبان شخصیت برای من مهم است. در کارهای دیگرم هم همینطور
است. هدفم شکلگیری زبان شخصیت است، نه برای اینکه خدمتی به زبان فارسی افغانستان
کرده باشم. آن هدف من نیست.
تجربه من
بهعنوان مخاطب ایرانی از خواندن این رمان، این بود که با کلمات مشکل داشتم و باید
حتماً به توضیحات پایان کتاب رجوع میکردم و این امر سکتهای در خواندن داستان بهوجود
میآورد. در این اثر نگاهتان به مخاطب افغانستانی بوده است یا ایرانی یا هر دو؟
مخاطب اصلی من همیشه مردم افغانستان بودهاند که زبان اصلیشان فارسی
دری است و بعد ایران، اما شاید برای شما جالب باشد که بسیاری از مردم افغانستان هم
با زبان من مشکل خواهند داشت. مردم بلخ و مزارشریف، واژههای ترکی را بهخاطر
همزیستی با مردم ازبک، از آنان وام گرفتهاند. این واژهها در ایران یا هرات وام
گرفته نشده است؛ مثل نویسندگان جنوب ایران که زبانشان با یک مشهدی متفاوت است. ما دادوستدهای
زبانی داشتیم، منتها یک تفاوت هست و آن اینکه جامعه امروز ایران از نظر تمدن شهری
پیشرفتهتر از جامعه امروز افغانستان است و رشد زبان در آن بیشتر بوده است و طبعاً
فناوری و تمدن شهری زبان را دگرگون میکند. ازطرفی فکر میکنم بودن این واژهها
برای مخاطب ایرانی، باعث آشناییزدایی در اثر میشود.
ضرباهنگ
داستان از آستانه تا پایان، یکنواخت است و میشود گفت کند است، نگران نبودید که
مخاطب بعد از چند صفحه، کتاب را بگذارد زمین؟
طبعاً خیلی از مخاطبان، این کتاب را زمین خواهند گذاشت، ولی من نگران
نیستم. اگر خواننده، مخاطب جدی ادبیات باشد، کتاب را خواهد خواند. شاید زمانش
نرسیده باشد. خیلی وقتها این اتفاق برای من هم میافتد. یک رمان را در زمانی دست
میگیرم و نمیتوانم بخوانم ولی در زمان دیگری میخوانم. هدف داستانهای من سرگرمی
نیست. مواجهه با زبان برای مخاطب در همان صفحه نخست رخ میدهد و در همان صفحه نخست
میفهمد که باید رمان را بخواند یا نه.
این
داستان نمیتوانست کوتاهتر باشد؟
حقیقتش من کشش ندادم. باید این حجم میبود. بعضی میگفتند بیشترش کن،
اما در ذهن من همین حجم بوده است و همین باید باشد. میدانستم که داستان کوتاه نیست.
در بعضی
صحنهها خیلی وارد جزئیات میشوید؛ مثلاً اَیا از وقتی از خواب بیدار میشود تا
زمانی که بیرون میرود، لحظهبهلحظه تصویر میشود، حتی یک سیگار کشیدن انگار به
اندازه زمان واقعی آن طول میکشد.
و این جزئیات در بخش بوبو خیلی بیشتر است؛ بهخاطر اینکه هر دو نفر
مشغول روزمرگی هستند و این سوختن و تمام شدن سیگار اَیا، هر روز هست. دوشیدن گاو هر
روز هست. این روزمرگی فکر میکنم میطلبید تکرار و کندی را. میخواستم این ریتم
باشد.
در رمان
پایان روز، همان دغدغهای را میبینیم که همیشه از مهاجران افغانستانی در همزیستی
با آنها در ایران دیدهایم. هرچند موضوع داستان فقر نیست، بازهم چهره فقر پیداست. پدرخوانده آخرین
ساعات عمرش را میگذراند، بزرگترین بلایی که باید نگران آن باشند و هستند، مرگ
بزرگ خانه است، اما جایی بوبو (مادر) به شاجان (دخترش) میگوید اگر همین معلمی تو
نباشد، نانی برای خوردن نداریم. در آن تنگنا هم غم معیشت خودش را نشان میدهد و
اَیا، پسر خانواده، را هم همین فقر است که کشانده به تهران و مجبورش کرده است به
مهاجرت. با این همه آن روزمرگی نامرئی و کشنده در این داستان، بیشتر خودش را نشان
میدهد.
بله، معیشت و فقر، مدنظر و حرف این رمان نیست. این روزمرگی زندگی برای
من مهم بوده است، فقط آغاصاحب (پدر)
نیست که درحال مرگ است، خود بوبو هم در آرامش یک مرگ تدریجی است. بوبو
بیشتر با روزمرگی دستوپنجه نرم میکند تا فقر. میگوید روز من در همین حویلی و با
ماکیان و گاو میگذرد. این زندگی اوست. صبح در آن خانه بیدار میشود و روزش در
همان حویلی گم میشود. اگر او روز خود را گم نکند، مشکل خواهد داشت. اَیا هم همینطور.
من هم درحال همان مرگ تدریجی هستم بهعنوان یک انسان افغانستانی. انسان افغانستانیای
که درحال مرگ تدریجی است، اما خودش متوجه نیست.
درواقع
یک زندگی سیزیفواری دارند. مدام درحال تکرار و ظاهراً گریزی هم از آن نیست. اَیا
انگار نمیتواند کاری بکند برای فرار از این وضعیت؟ انگار نمیداند چه کاری میشود
کرد؟
هیچ کاری نمیتواند بکند. کفن روی زانوی اَیاست و او منتظر حرکت مینیبوس
میماند. هیچ کاری نمیتواند بکند.