کد مطلب: ۲۶۵۵۶
تاریخ انتشار: چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۰

حافظ برآیند شاعران قبل از خویش است

زهره حسين‌زادگان

اعتماد: ديروز روز حافظ بود و طبعا رسانه‌ها پر از مطالب و نوشته‌هايي در باب اين صداي ماندگار تاريخ شعر فارسي. غريب است که از پس هفت سده از دوره حافظ، هنوز حرف‌هاي ناگفته درباره او زياد است؛ اين نشان مي‌دهد که به سبب وجود تقاضاهاي زيادي که براي طرح موضوعات و قرائت‌هاي جديد از حافظ کماکان وجود دارد، هنوز شاهد پژوهش‌ها و آثار تحقيقي و تحليلي زيادي در ارتباط با جهان هنري و ادبي اين زبانِ غيبِ تاريخ ادبيات ايران هستيم.
به مناسبت روز حافظ سراغ شاپور جورکش، شاعر، مترجم، منتقد و پژوهشگر ادبي رفتيم تا پيرامون جهان شعري شاعر هم‌ولايتي‌اش با او گفت‌وگو کنيم. جورکش ‌زاده فسا و ساکن شيراز است و از او به عنوان يکي از مهم‌ترين منتقدان و تحليلگران ادبيات مدرن و کلاسيک فارسي ياد مي‌شود. ايده‌ها و ديدگاه‌هاي ادبي جورکش در مقاطع مختلفي سبب‌ساز جدل‌هاي ادبي فراواني شد. آنچه مي‌خوانيد گفت‌وگويي است با او که با محوريت بحث «تساهل و مدارا در شعر حافظ» انجام شده است. گفت‌وگويي که همچون ديگر گفته‌ها و مکتوبات او حاوي نگاهي متفاوت و البته دانشي آموختني است.

      بگذاريد در سالروز جشن بزرگداشت حافظ که در دو روز گذشته در شيراز برگزار شد، با اين موضوع کتاب‌ها و رساله‌هايي که تاکنون روي حافظ منتشر شده، شروع کنم. معدودي از اين کتاب‌ها و رساله‌ها هم به قلم همشهري‌هاي حافظ و شماست. سوال اينکه چه بخشي از پژوهش‌هاي حافظ‌شناسانه به قلم خود شيرازي‌ها نوشته شده؟ اين پژوهش‌ها از چه حدي از اهميت برخوردارند؟ مثلا نسبت به آثار افرادي مانند دکتر عبدالحسين زرين‌کوب، داريوش آشوري و ديگران چه وزن و ويژگي‌هايي دارند؟ مثلا در گذشته کتابي درآمد به اسم «حافظ، خداحافظ» به قلم هرمز رياحي که از همان عنوانش بحث‌برانگيز است. اين نام را چطور بايد تعبير کرد؟
تا همين‌جا با اين پرسش يک هيچ به نفع شما. شيرازي‌ها ممکن است پژوهش‌هاي کمي روي حافظ انجام داده باشند اما حافظ فقط مورد ستايش شيرازي‌ها نيست که در عيد نوروز يا به عنوان جزيي از مراسم عقد و ازدواج به آرامگاه حافظ مي‌روند؛ حافظ همه نويسندگان ايران و شرق و غرب را تحت‌تاثير قرار داده است. از گوته که «ديوان غربي، شرقي» را مستقيما خطاب به حافظ مي‌نويسد، سنت اگزوپري و ادوارد فيتز جرالد گرفته تا تاگور که با بزرگ‌منشي شرقي خود وقتي به حافظيه مي‌آيد از آستانه ورودي تا مقبره حافظ زمين‌خيز حرکت مي‌کند؛ اما براي باز کردن اين پرسش که نويسندگان خود شيراز و کم و کيف کتاب‌ها و پژوهش‌هاي‌شان و... بگذاريد به نکته‌اي اشاره کنم از زنده‌ياد ايرج خديش، «فرهنگ عامه»‌نويس شيراز. زنده‌ياد اعتقادش اين بود: روي هريک از آثار بزرگان فرهنگي، نظر و نقد همشهري‌ها و بچه‌محل‌هاي آن هنرمند اولويت دارد؛ چرا که آن منتقد يا پژوهشگر مي‌تواند وارد جزيياتي از فرهنگ زيسته آن شاعر يا اديب بشود که پژوهشگران خارج از آن محيط شايد اصلا به ذهن‌شان هم نرسد. بنابراين اگر خود اهالي شيراز کتاب‌هاي کمي هم نوشته باشند، اين نوشته‌ها از نظر کيفي مهمند، نه کمي. اينکه حافظ مي‌گويد «بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين» يک انگاره خيالين نيست که حافظ آن را ساخته باشد؛ بلکه همين امروز هم مي‌بينيم مردم شيراز غروب‌ها، حتي در کرونا هم، گوشه بولواري روي چمن‌ها مي‌نشينند و کاهو ترشي مي‌خورند.
براي نمونه آقاي خديش روي حافظ مقاله‌اي نوشته که يکي از همين جزييات را در آنجا ذکر کرده است. مثلا در بيت زير: 
«در هوا چند معلق زني و جلوه کني؟
اي کبوتر نگران باش که شاهين آمد»
در تاويل اين بيت آقاي خديش مي‌گفت بواسحاق و دولت مستعجل او را مردم طوري دوست داشتند که موقع ساختن کاخش - که گويا توي همين خيابان رودکي شيراز بوده- مردم کمک مي‌کردند و در جامه‌هاي زربفت توبره‌هاي گِل مي‌کشيدند. يک روز بهار شاه اسحاق روي پشت بام، جام در دست ايستاده بوده که به او خبر مي‌دهند امير مبارزالدين به فاصله سه، چهار کيلومتري کاخ، پشت دروازه کازرون پا به رکاب ايستاده و عنقريب است که يکي از دروازه‌بان‌ها به خيانت دروازه را به رويش باز کند. بواسحاق، مست غرور، ايستاده روي پشت بام، مي‌گويد در اين هواي لطيف بهاري، اين مردک گرانجان چطور دلش مي‌آيد بجنگد؟ عجب آدمايي پيدا مي‌شن‌ها!
آقاي خديش در توضيح اين بيت که «در هوا چند معلق زني و جلوه کني» آورده است که کبوترها همين‌طور که دسته‌جمعي در اوج پرواز مي‌کنند، يک‌دفعه يکي از آنها از جمع جدا مي‌شود، بالاتر مي‌پرد و پشتک وارو مي‌زند. به اين عمل، پاميل گرفتن مي‌گويند و مي‌نويسد که به باور همه پرنده‌بازان، کبوتر موقع پاميل گرفتن، چشم‌هايش بايد بسته باشد و درست همان وقت است که شاهين مي‌تواند به راحتي شکارش کند. به باور خديش، مخاطب اين بيت، شاه اسحاق است که کبر و غرور چشم‌هايش را بسته و به جلوه‌گري و افاده دچار شده؛ و حافظ دارد به او هشدار مي‌دهد: 
 «اي کبوتر نگران باش که شاهين آمد»
هرجا حافظ کلمه نگران را به کار مي‌برد، منظورش نگاه کردن است: 
«چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد»
يعني چشم به‌ راه بودن و چشم به در دوختن؛ اما اگر بخواهد «دلشوره» را بگويد از کلمه دلنگران استفاده مي‌کند.
اما در مورد کتاب «حافظ خداحافظ». به گمانم در آن کتاب، بخشي از منظور آقاي هرمز رياحي اين بود که اين‌همه رساله‌هاي دانشجويي و کتاب‌هاي فراوان راجع به حافظ ديگر بس است و اينها تکرار مکررات است؛ منظورشان اين بوده که هر چه بايد گفته شده باشد، گفته شده؛ اما کسي نمي‌تواند ميزان و مقياس بگذارد که تا کجا بايد راجع به نابغه‌اي نوشت! کما اينکه در همين ده، پانزده سالي که از «حافظ خداحافظ» گذشته، کارهاي تازه‌اي هم از پژوهشگران در اينجا درآمده. بعد، روي شکسپير فقط در شهر زادگاهش کتابخانه‌اي چند طبقه به پژوهش‌هاي آثار او اختصاص دارد. با اين تفاوت که انگليسي‌ها در کنار اختراعات و صنعت مردمي خود، همه‌چيزشان هماهنگ پيش رفته. ضمن اينکه ستايش از اين بزرگان جاي ديگر بزرگان را تنگ نمي‌کند. به گفته آتشي: 
«اينجا نيم تا جاي کس را تنگ سازم
 يا چون خداوندان بي‌همتاي گفتار
 بي‌مايگان را از ره تاريخ رانم
 سعدي بماناد
 کز شعله نام بلندش نام‌ها سوخت
 من مي‌روم تا شاخه ديگر برويد
 هستي مرا اين بخشش مردانه آموخت»
آقاي داريوش آشوري هم مي‌گويد هرکس از نظر مالي مستطيع مي‌شود، حج مي‌رود و هر که از نظر دانش بضاعتي پيدا مي‌کند، رساله‌اي بر حافظ مي‌نويسد.
... اما در مورد نوشته‌هاي ايراني‌ها بر حافظ... در کنار بزرگاني مثل آقايان دادبه، ديناني، کدکني، فروغي، علي دشتي، زرين‌کوب، ايرج پزشکزاد، مطهري و... در شيراز هم چهره‌هايي مثل محمد گلندام که اولين نسخه حافظ را نگه داشت، آقاي هاشم جاويد، پرويز خائفي، دستغيب و جعفر مويد، سرشناس‌ترين نويسندگاني هستند که پايتخت ما مي‌شناسد؛ غير از نسل جوان‌ترکه فهرست کردن اسم‌هاي‌شان وقت زيادي مي‌طلبد. من کتاب حافظ از نگاهي ديگر از دکتر علي حصوري را هم از آثار شيرازي مي‌دانم؛ دست‌کم به خاطر اينکه سال‌ها در شيراز زندگي و تدريس مي‌کردند و با فرهنگ شيراز از نزديک آشنا هستند. همين بزرگداشت‌هاي سالانه سعدي و حافظ مثل کلاس درس، مجال رويارويي با حافظ‌پژوهان و سعدي‌شناسان و باليدن جوانان را فراهم مي‌کند؛ همين‌طور مجموعه سريال 13 قسمتي «مي بي‌غش» که آقاي حميد لطف‌الهي آن را عاشقانه ساخت که امروز موسسه فرهنگي ارديبهشت در اختيار ما قرار داد.
      خود شما از کدام پژوهش بيشتر بهره گرفتيد؟
پرسش خيلي خوبي است که من فرصت‌طلبانه بايد بگويم کارِ خودم؛ اما از شکسته‌نفسي بي‌مزه مد روز که بگذريم، هر يک از اين پژوهش‌ها روي حافظ بر بخشي از اين جام جهان‌بين نور انداختند و حافظ موفق شد جريان و جنبشي فکري و تضارب آرا ايجاد کند. اگر آقاي داريوش آشوري هستي‌شناسي حافظ را نوشت، در پاسخ او استاد دستغيب مستي‌شناسي حافظ را ارايه کرد. اگر کتاب «تماشاگه راز» جنبه عرفاني غزليات حافظ را برجسته کرد، حافظ آقاي شاملو برعکس، بُعد عرفي و ضدمنبري حافظ را درشت‌نمايي کرد. با آوردن اين مثال‌ها مي‌خواهم يک نکته را تاکيد کنم که حافظ سبب شد جريان نقد و سنجش‌گري عملا رونق بگيرد. هنر نقد در سرزمين ما که روزگاري فخرش و تنها کالاي جهاني‌اش شعر بود، در زمينه نقد به دريوزگي غرب رفت و حتي از تازي‌ها هم عقب افتاد. همين جزاير خليج فارس‌نشين در نقد از ما جلوترند. دست از کمر ‌برداريم و باور کنيم که کشورهايي مثل مصر و عراق در نقد از ايرانيان بسيار پيشرفته‌ترند. چون وجود قرآن سبب شد که پژوهش‌هاي بسياري در تعبير و تفسير اين کتاب ديني مسلمانان صورت بگيرد. خود ما ايراني‌ها هم نه تنها دستور زبان براي اعراب ساختيم بلکه در علم تاويل و تفسير، دست‌کم سي جلد «الميزان» نوشتيم. چندين جلد «بحارالانوار»؛ «کتاب معاد»، بخواهيم يا نه، جدا از محتوا، نوعي تاويل و تفسير است.
از ميان نقدهايي که روي دفتر غزليات جريان‌ساز شد، من از يک مقاله کوتاه و درخشان دکتر شفيعي کدکني يعني «اين کيمياي هستي» بسيار آموختم. اجازه بدهيد بخش کوتاهي از اين مقاله را نقل به مضمون براي‌تان بازگو کنم: دکتر کدکني در اين مقاله ضرب‌المثلي را از اعراب مي‌آورند که مي‌گويد هيچ مومن و باورمندي نمي‌تواند هنرمند بزرگي بشود و بعد توضيح مي‌دهد که حافظ به همان اندازه که عارف است يا عرفان مي‌داند، شطرنج‌باز هم هست؛ اصطلاحات شطرنج به همان اندازه در شعر حافظ کاربرد دارد که اصطلاحات عرفاني. حافظ از فرهنگ ديني و اسلامي همان‌قدر بهره مي‌گيرد که از آيين مهري و زرتشتي‌گري؛ در نجوم همان اندازه متبحر است که در عطاري: 
«حافظم در مجلسي، دردي‌ کشم در محفلي»
فرهنگ مغانه يک دستگاه فرهنگي است. اسلام هم يک مجموعه فرهنگي، عرفان هم همين‌طور ولي حافظ به هيچ يک از اينها بسنده نمي‌کند.
 و دکتر شفيعي کدکني اين‌طور چکيده مي‌کنند که: حافظ از همه اينها استفاده مي‌کند تا هنر بيافريند. همه‌چيز در خدمت آفرينش شعر اوست: 
«از آن به دير مغانم عزيز مي‌دارند
که آتشي که نميرد، هميشه در دل ماست»
يا: 
«نديدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآني که اندر سينه داري...»
      تاکيد شما بر اين است که قبول داريد حافظ سني‌گري يا شيعه‌گرايي را هم تا حد آفريدن شعر باور داشته اما او به لسان‌الغيب معروف است. در مورد اين ضرب‌المثل عربي که از دکتر شفيعي کدکني ذکر شد که مي‌گويد «هيچ آدم معتقد و مومني نمي‌تواند هنرمند بزرگي بشود» براي من اين نکته پيش مي‌آيد که پس چطور در بزرگي و هنر مولانا شکي نيست؟ چطور او را هم به عنوان يک عارف و فقيه قبول داريم، هم به عنوان يکي از شاعران جهاني‌مان؟ پس تکليف‌مان با آن ضرب‌المثل که گفتيد، چيست؟
کاملا درست مي‌فرماييد. راحت‌ترين کار اين است که پاسخ شما را به خود دکتر کدکني احاله بدهم؛ ولي از آنجايي که اين پرسش کليدي است و من هم وقتي مقاله را خوانده‌ام، در ناخودآگاهم به صورت يک سوال بسيار به آن فکر کرده‌ام، ناگزيرم حاصل فکر خودم را اين‌طور براي شما چکيده کنم: 
مولاناي فقيه و باورمند، حاصل نهايي هنرش مثنوي معنوي است که بيشتر نظم است و اندرزگويي‌هايي که فقط قدرت گنجينه واژگان مولوي آن کلام و حرف‌هاي روزمره را هم در جمع مريدان خود به نظم ادا مي‌کرده. به اين مثال‌ها نگاه کنيد که مورد خطابِ نصيحت‌هايش اغلب با «اي پسر» و «اي پدر« و «اي رشاد» ختم مي‌شود: 
«قرب بر انواع باشد ‌اي پدر
مي‌زند خورشيد بر کهسار زر»
يا: 
«هر حريصي هست محروم ‌اي پسر
چون حريصان تک مرو آهسته‌تر»
يا: 
«بند بگسل، باش آزاد ‌اي پسر
چند باشي بند سيم و بند زر»
نسبت به حجم انبوه کتاب مثنوي، بسيار کمند بيت‌هايي که بتوانيم آنها را شعر تعبير کنيم. شعرهايي مثل: 
«در غم ما روزها بيگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
اين نفس جان دامنم برتافته‌ست
 بوي پيراهان يوسف يافته‌ست»
حجم اصلي مثنوي معنوي را ابياتي در نصيحت و اندرز در سلوک پُر کرده و تمثيل‌هايي مثل مُثل غار افلاتون و آيات قرآني.
اين کتاب، يعني مثنوي، حاصل باورمندي و کيش است؛ اما مولوي شاعر و عاشق در ديوان کبير به غزليات درخشان رسيده. تازه حدود 60 درصد ديوان شمس هم آغشته اندرز‌گويي و تبليغ باورمندي است و از نظم خالي نيست. باورمندي مثل مولوي که به نظر من بزرگ‌ترين دهان تغزل جهان است، در 40 در صد ديوان کبير به شعر ناب مي‌رسد. در مثنوي براساس اصول ديني برايش مسلم است که وطن مومن، سراي آخرت است. حرف از وطن زدن، خاک‌پرستي است؛ بنابراين در مثنوي کمتر اسمي از ايران مي‌بينيم؛ حتي از بخارا و بلخ.
در غزليات است که به ياد دختر همسايه خود که علقه‌اي به او داشته، مي‌افتد و يادي از بخارا مي‌کند؛ همان دختري که در هجوم مغول تنها رهايش کرده. در هنر، هر پيش‌فرض يا باوري مي‌تواند سد راهي باشد که پر و بال ذهن را به سمت آفاق ناشناخته مي‌بندد. اين برداشت من است از آن ضرب‌المثل عربي و سخن دکتر کدکني.
      خب بپردازيم به موضوع اصلي گفت‌وگو يعني «مدارا و تسامح در شعر حافظ». آيا اين مدارا در شعر حافظ شامل همه قشرهاي اجتماعي از صغير و کبير مي‌شده؟ يا وقتي حافظ مي‌گويد: «صحبت حکام ظلمت شب يلداست/ نور ز خورشيد خواه بو که برآيد» آيا قشر خاصي را استثنا مي‌کرده؟ 
اغلب نويسندگان و شاعران کلاسيک ما از رودکي بگير تا سعدي و حافظ با دربارها در ارتباط بودند. غير از عطار و ناصرخسرو، البته با اغماض، همه به مقتضات وقت به شکلي وابسته دربارها بوده‌اند. حتي در قونيه مولانا مناسباتي داشته وگرنه تصور کنيد چطور ممکن است هفته‌اي چند شب برگزاري سماع در محفلي چندصد نفره مي‌توانسته مجلس سماع داشته باشد، بدون مجوز رسمي از دستگاه حاکم؟ در کتاب مکتوباتِ مولانا که مجموعه نامه‌هاييست که ميان مولانا و عمال وقت، نامه‌هايي مي‌بينيم که خطاب به يک مقام اجتماعي به نام «پروانه» رد و بدل شده. پروانه عنواني بوده درست مثل رييس زمين شهري و مولانا بدون رفت‌وآمد خاص با اين مقام، نامه‌هايي به پروانه داشته که مثلا سرپرستي فلان خانقاه را به فلان شخص بدهيد که جواني و رعونت گذاشته و عيال‌مند است و نيازمند. دکتر زرين‌کوب در دفاع از اين نوع مکاتبات آورده‌اند که «البته مولانا هرگز اين درخواست‌ها را براي نزديکان خود نکرده، بلکه براي کمک به افراد بي‌بضاعت بوده» اما وقتي به مراجع ديگر مثل فيه مافيه يا مناقب‌العارفين رجوع مي‌کنيم، مي‌بينيم اين افراد بي‌بضاعت، اغلب از مريدان او بوده‌اند.
تنها عارف، شاعر و نويسنده‌اي که بري از اين‌گونه روابط بوده، بهاء ولد، پدر مولوي است که حتي کتاب خود «معارف» را براي انتشار و چاپ ننوشته و فقط يادداشت‌هاي روزانه و درد دل‌هاي شخصي او بوده با معبودش. بهاء ولد با آنکه سيصد، چهارصد پيرو داشت و با آنها به سمت قونيه کوچيد، هرگز خانقاهي برپا نداشت و مريدپروري نکرد.
      اما در کتاب‌هاي مولانا هم که سراسر درس‌ مداراگري است، اسمي از اين کتاب معارف نيست !
همين‌طور است اما رومي هر شب کتاب پدر را ايستاده مي‌خواند و شمعي به بلندي قد آدمي کنارش روشن بود.
      از رابطه حافظ يا سعدي با اقليت‌هاي زمانه خود نشانه‌هايي در دست هست؟
درود بر شما. اين طلايي‌ترين بحثي است که کمتر به آن پرداخته شده؛ و‌ اي کاش مخاطبان شما هم با شرکت در اين بخش به من و شما رهنمودهايي بدهند.
بگذاريد راجع به کيش‌ها و اديان ديگر در زمان حافظ با نقل قولي از زنده‌ياد باستاني پاريزي شروع کنم که در مقاله‌اي آورده‌اند که حافظ در آن دنيا دامان محمد گلندام را مي‌گيرد و مي‌گويد تو در مورد من دو تقصير مرتکب شده‌اي؛ اول اينکه ابيات و غزليات مرا بر حسب الفبا نوشته‌اي در حالي که من اشعار خود را بر حسب وقايع تاريخي منظم کرده بودم؛ دوم اينکه چرا غزل‌هاي مرا با شعر يزيد آغاز کرده‌اي؟ با «الا يا ايها الساقي...»
... اما به نظر من اگر حافظ اينقدر بي‌انصافي به خرج بدهد، گلندام هم پاسخي دارد که بگويد مرد بزرگ، تو در قرن هشتم که از سياه‌ترين قرون تاريخ ما بوده، قرار بوده شاعر باشي! حال آنکه به جاي شعر بيانيه حقوق بشر صادر کرده‌اي. اين بيت چيست که مي‌گويي: 
«ز مي ‌سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد
که سالک بي‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها»
دقت کنيم که مي‌ مربوط به آيين مهري، سجاده نماد همه اديان يکتاپرستي است، پير مغان مربوط به زرتشتي‌گري و سالک دربرگيرنده آيين‌هاي گوناگون از تبت و عرفان سرخپوستي گرفته تا بوديسم هندوان. اينها همه را در خانه کوچک يک بيت جا داده‌اي. به برداشت من اين بيت نوعي سپر بوده براي اقليت‌هايي که حافظ را پشتيبان خود در برابر امير مبارزالدين مي‌ديده‌اند که ميان برگزاري آيين عبادي خود بلند مي‌شده، چند تا گردن مي‌زده و برمي‌گشته به عبادت خودش. شايد اين برداشت من اغراق‌آميز به نظر بيايد ولي بعدها ديدم در کتاب «حافظ ناشنيده پند» آقاي ايرج پزشکزاد، هم شاهد مثالي براي اين برداشت مي‌آورد؛ خب شيراز اين شهر پر کرشمه شش جهتي، انواع و اقسام تفکرات و عقايد ضد‌ونقيض را در دامان خود جا داده. از عقايد فلسفي و شطاحي ملاصدرا بگير تا شعرهاي عرفي و عاشقانه سعدي؛ تا پرسش‌هاي خطا در قلم صنع و طنزهاي عبيد زاکاني. آقاي پزشکزاد مي‌نويسند وقتي حافظ در غزلي نوشت: 
«گر مسلماني از اين است که حافظ دارد
واي اگر از پي امروز بود فردايي»
عبيد مي‌گويد کار دست خودت دادي؛ و اين بيت مي‌تواند براي تو دردسر درست کند؛ اول اينکه اين کفر را به نقل کفر بدل کن و حافظ اين بيت را اضافه مي‌کند به اول بيت: 
«اين حديثم چه خوش آمد که سحرگه مي‌گفت
بر در ميکده‌اي با دف و ني ترسايي
گر مسلماني از اين است که حافظ دارد
واي اگر از پي امروز بود فردايي»
بعد عبيد مي‌گويد تو بايد مدتي هم پنهان بشوي؛ آيا دوستاني داري که چند روزي به تو جا بدهند؟ حافظ مي‌گويد اووووه بله. حداقل چهار تا دوست دارم که با جان و دل افتخار مي‌کنند که مرا راه بدهند. عبيد که ريا و تزوير را جدي‌تر مي‌شناخته، مي‌گويد بيا باهم برويم اولي‌اش را امتحان کنيم. اين دوست جان و دلي در را باز مي‌کند و مي‌گويد شما تاج سر ما هستي؛ کي است که شما را روي چشمش جا ندهد؛ ولي... اما و اگر و خلاصه شرمنده. دومي و سومي هم به همين شکل تا نفر چهارم که به او جا مي‌دهد و اين چهارمي کسي نبوده جز يک زرتشتي.
      آقاي پزشکزاد براي اين روايت سندي هم ارايه مي‌کنند؟
ادبيات رشته‌اي است که بيش از هر زمينه ديگري به تاويل و تعبير بها مي‌دهد. رابين جورج کالينگوود در کتاب «نظريه تاريخ» مي‌گويد براي شناخت زمان گذشته، بهترين راه اين است که زمان حال، يعني اکنون را خوب بشناسيم. از آن گذشته، چه سندي بهتر از شعرهاي خود حافظ: 
«از آن به دير مغانم عزيز مي‌دارند
که آتشي که نميرد هميشه در دل ماست»
حافظ مدارا و تساهل را از استادش سعدي ياد گرفته ولي بسيار فراتر از او رفته است. وقتي سعدي مي‌گويد: 
«يکي جهود و مسلمان نزاع مي‌کردند...»
يا: 
«اي کريمي که از خزانه غيب
گبر و ترسا وظيفه‌خور داري
دوستان را کجا کني محروم
تو که با دشمن اين نظر داري»
موسويان را به تخفيف، جهود مي‌‌خواند، پيروان مسيحيت را ترسا و زرتشتيان را گبر؛ ولي در شعر حافظ که مثل کتاب‌هاي ديني، زبانش دعوت عام است، ببينيد او با چه حرمتي از کيش‌هاي ديگر حرف مي‌زند: 
«بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوي
مي‌خواند دوش درس مقامات معنوي
يعني بيا که آتش موسي نمود گل
تا از درخت نکته توحيد بشنوي»
آتش موسي، گلباگ پهلوي و ... و در مورد پيروان مسيح، انفاس عيسوي را يک‌جا در يک غزل گرد هم مي‌نشاند: 
«اين قصه عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت يار به انفاس عيسوي»
      اين ديد حافظ يا سعدي در زندگي اقشار مختلف اثر خاصي داشته؟
به نظر من اين شعرهاي حافظ در برابر شمشير امير مبارزالدين و شاه شجاع در دوري زندگي خونريز او از کيش‌هاي ديگري که در آن زمان زندگي مي‌کرده‌اند، مثل سپري محافظت مي‌کرده و اقليت‌ها حافظ را پشتيبان زندگي خود مي‌دانسته‌اند.
      اگر بخواهيم يک غزل از حافظ را به عنوان چکيده حرف‌هاي او انتخاب کنيم، به نظر شما کدام غزل مناسب‌تر است؟
به گمانم مارکز است که به درستي معتقد است که هر شاعر يا نويسنده‌اي يک شعر يا يک داستان بيشتر ندارد. حافظ يکي، دو غزل دارد که مفاهيم‌شان هم به هم نزديک است و مي‌تواند مانيفست او باشد: 
«ما نگوييم بد و ميل به ناحق نکنيم
جامه کس سيه و دلق خود ازرق نکنيم
حافظ ار خصم خطا گفت نگيريم بر او
ور بحق گفت جدل با سخن حق نکنيم»
و غزلي که يک بيتش را ذکر مي‌کنم: 
«وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم
که در طريقت ما کافري ست رنجيدن»
رنجاندن که از نظر حافظ گناه کبيره است و آن به جاي خود؛ اما رنجيدن يعني رياضت‌کشي، يعني لذت نبردن از تنعمات دنيوي. همينجاست که حافظ و سعدي، عرفان شاخه فارس را از عرفان شاخه خراسان جدا مي‌کنند و در واقع رنسانس خاموش ايراني را پي مي‌نهند.
      مولانا که در شادماني و سماع در حقيقت نوعي لذت‌آفريني را تبليغ مي‌کند؟
بله حق با شماست مولانا در مقام فقاهت، همگام با سنايي و عطار و امام غزالي اصل حرفش يک‌سري نصيحت و پند و اندرز فقهي است: 
«چند خوردي از شراب و از طعام
چند روزي هم سرآور در صيام»
يا: 
«چند باشي بند سيم و بند زر...»
که حضورتان گفتم بيشي از غزليات شمس حتي اندرزگويي است ولي اگر بخواهيم يک غزل از مولانا را به عنوان مانيفست و بيانيه رومي انتخاب کنيم و آن را نمودار کل انديشه‌گري او بدانيم، اين غزل عظيم و هولناک و زيباست: 
«آن نفسي که با خودي يار چو خار آيدت
وان نفسي که بي‌خودي يار چه کار آيدت؟»
بي‌خودي در اين غزل يعني آن لحظه‌اي که تو از سرگرداني و عبوسي روزمره رهايي و مثل ذره‌اي خود را به چرخه کيهان سپرده‌اي و کائنات در تو سير مي‌کند، لحظه استخوان‌سوزي که در اوج قله‌اي و در واقع وصل هستي به کائنات و عظمت مولانا اين بزرگ‌ترين حنجره تغزل جهان، اغلب اوقاتش را در اين قله سوزان به حريق سپرده. طوري‌که وقت رفتن در 63 سالگي، خاتون گريه‌کنان مولانا را در آغوش مي‌گيرد که درد سينه‌اش تسکين بگيرد، مي‌گويد نرو نرو، خيلي زود است براي شما... مولانا مي‌گويد چقدر ديگر؟ مگر ما نوحيم! و شاد و غزل‌خوان با شعري که مي‌گويند در دمدماي آخر خطاب به پسرش مي‌گويد: 
«رو سر بنه به بالين تنها مرا رها کن
ترک منِ خرابِ شبگرد مبتلا کن»
و به شاديانه واصل شدن مي‌ميرد.
در غزل «آن نفسي که باخودي...» اين «با خودي» يعني همان که سعدي مي‌گويد: 
خور و خواب و شهوت، لحظه‌هاي ملال روزمرّگي، باخودي يعني خودمحوري؛ اين در مانيفست، مي‌گويد لحظه‌هاي خودبيني و خودپرستي آويزان و ذليل يار هستي؛ نيازمندي. وقتي بي‌خودي، يعني با کائنات همگامي، يار به چه کارت مي‌آيد؟
«آن نفسي که با خودي بسته ابر غصه‌اي
وآن نفسي که بي‌خودي مه به کنار آيدت
آن نفسي که باخودي خود تو شکار پشه‌اي 
وآن نفسي که بي‌خودي پيل شکار آيدت
جمله ناگوارشت از طلب گوار توست
ترک گوارش ار کني، زهر گوار آيدت»
 مي‌بينيم در اين غزل که در ديوان شمس هست، نه در مثنوي، هم مولانا اندرزگري مي‌کند به چشم‌پوشي از تنعمات دنيوي.
در سعدي و حافظ مي‌بينيم که دعوت عام به بهره‌گيري از مواهب دنيوي مي‌شود. در استادِ حافظ، سعدي که محور حرف‌هايش عشق است و عرف‌گرايي، مي‌بينيم که گاه از احاديثِ هم به نفع عرف و حيات دنيوي استفاده مي‌کند. در حکايتي 
-نقل از حافظه- مي‌گويد که حدثي را بر خبثي گرفتند و بيم سنگسار بود؛ جواني عمل خبيثي کرده و حکم سنگسار تهديدش مي‌کرده؛ گفت ‌اي مسلمانان چه کنم که استطاعت ندارم که زن کنم و گفته‌اند لا رهبانيت في الاسلام. رهبانيت يا رياضت‌کشي در اسلام حرام شده و تنها رياضت را گفته‌اند که جهاد است. 
مي‌بينيم که سعدي به نفع زندگي و حيات، حديث را به کار مي‌برد؛ هرچند که مي‌گويد همه قبيله من عالمان دين بودند اما اگر بخواهيم محور دوم آثار او را چکيده کنيم، در يک شعر، سعدي صداي عشق است و بس: 
«آب حيات من است، خاک سر کوي دوست
گر دو جهان خرمي است، ما و غم روي دوست
ولوله در شهر نيست جز شکن زلف يار
فتنه در آفاق نيست، جز خم ابروي دوست...»
      حافظ در عاشقانه‌هايش يک حالت دارد و مفاهيم و مضمون عشقش مشخص است؛ ولي سعدي در عشق به نظر خيلي تغيير حالات دارد؛ در حالي که حافظ يکه‌پرست است؛ ولي استاد او سعدي يک‌جا مي‌گويد: «زنِ نو کن ‌اي دوست هر نوبهار/ که تقويم پارينه نايد به کار» يا جايي ديگر مي‌گويد: «با ساربان بگوييد احوال آب چشمم/ تا بر شتر نبندد محمل به روز باران»
کاملا با شما موافقم و اين پرسش درست از کليدي‌ترين مباحث سعدي‌شناسي است که تا حالا به آن پرداخته نشده. برخي مي‌گويند اين حالات مختلف، به تناسب سن سعدي است؛ در جواني چيزي گفته و در ميانسالي و پيري چيزي ديگر؛ اما قانع‌کننده نيست. به گمان من چون سعدي روايتگر بسيار ماهري است، همين‌طور که مي‌بينيم در گلستان شخص‌واره‌هايي مي‌آفريند و به سخن گفتن وامي‌دارد؛ در غزل‌ها هم انگار جاي شخص‌واره‌هايي ديگر نشسته و از قول آن پرسوناها حرف زده؛ وگرنه اين‌ همه تناقض در بيان عشق و اين مجموعه اضداد از يک عاشق تصورناپذير است. به نظرم در مورد غزليات سعدي اين حرف نيما کاربرد دارد که مي‌گويد شاعر بايد بتواند در جلد افراد برود و جاي آنها حرف بزند. شک نيست که يک جاهايي البته خود شاعر است که حرف مي‌زند، وقتي مي‌گويد: 
«سعدي خط سبز دوست دارد
ني هر علف جوال دوزي»
و در جاهايي درست مثل يک نمايشنامه‌نويس، شخصيت وارد روايت مي‌کند و از نقطه ديد آنها حرف مي‌زند. اين تعبير من است که سعدي درست مثل شخص‌واره‌هايي که در گلستان و حتي در بوستان آفريده، در غزليات هم پرسونا خلق کرده.
      حالا اگر به رواداري و تساهل حافظ برگرديم، با توجه به توضيحات قبلي هنوز براي من مساله اين است که آيا اين رواداري حافظ متوجه همه بوده؟ از شحنه و محتسب گرفته تا اقشار مختلف مردم؟ 
سخن حافظ دعوت عام ِ کتاب‌هاي آسماني را دارد و رواداري او طوري دربرگيرنده همگان است که حتي به دشمن خود نفرين نمي‌کند و هرگز آرزوي مرگ کسي بر زبانش جاري نمي‌شود. بزرگ‌ترين تلاش او در برابر ريا، دروغ، در برابر صومعه‌داران و «واعظان کاين جلوه بر محراب و منبر مي‌کنند...» اين است که بهشت زميني خود را بسازد و روبه‌روي بهشت صومعه‌داران بگذارد. واعظ و صومعه‌دار و سالوس‌گر و رياکار در شعر او حق حيات دارند اما انديشه آنهاست که بايد به چالش گرفته شود: 
«نقدها را بود آيا که عياري گيرند
تا همه صومعه‌داران پي کاري گيرند؟
مصلحت ديد من آن است که ياران همه کار
بگذارند و سر طره ياري گيرند»
يا: 
«تو و طوبا و ما و قامت يار
فکر هر کس به قدر همت اوست»
يا: 
«باغ بهشت و سايه طوبا و قصر حور
با خاک کوي دوست برابر نمي‌کنم»
 معدود توهين‌هايي که از زبان حافظ شنيده مي‌شود «نادان»، «جان بي‌خبر» و «خر» است: 
«ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
گفتم به چشم و گوش به هر خر نمي‌کنم»
حافظ به خود رخصت خبث نمي‌دهد: 
«پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ارنه حکايت‌ها بود»
سعدي چندان اعتقادي به آموزش ندارد: 
«تربيت نااهل را چون گردگان بر گنبد است
ذات بد نيکو نگردد آنکه بنيادش بد است»
اما حافظ به تاثير تربيت باور دارد: 
«پشمينه پوش تندخو از عشق نشنيده‌ست بو
 از مستي‌اش رمزي بگو تا ترک هُشياري کند»
      حافظ و استادش سعدي بر آموزه‌هاي خردورزان پيشين خود چه چيزي افزوده‌اند؟
اگر فردوسي را نماد خرد باستاني بدانيم، رودکي را نماد واقع‌گرايي، مولانا را تجسم عرفان شاد و خيام را نمودار فلسفه، بايد گفت سعدي و حافظ جمع‌المال اين خزاين‌اند که حاصل و سرجمع فرهنگ و هنر اين مرز و بوم‌اند که نوعي رنسانس خاموش را بازتاب داده‌اند.
      اين رنسانس تا کجا در جامعه رسوخ داشت؟
عرفان شاخه خراسان آنقدر با قدرت در عطار، سنايي، مولانا و امام غزالي تافته بود که خنثي کردنش بسيار دشوار بود. همچنان که مي‌بينيم تا امروز عرفان شاخه خراسان بر عرفان شاخه فارس مسلط است.
      اينکه مردم فقط با ديوان حافظ فال مي‌گيرند، نشان مردمي شدن آموزه‌هاي حافظ نيست؟
متاسفانه نه. به قول آقاي هاشم فريدوني اگر مردم حافظ را مي‌خوانند، دليلش اين است که حافظ تجسم آرزوهاي بر باد رفته آنهاست. درست يا نادرست، مردم حافظ را منشوري از احساسات و عواطف خود يافته‌اند که با آن فال مي‌گيرند. دکتر کدکني هم در گزيده غزليات شمس پيشنهاد دادند که با ديوان شمس هم مي‌شود فال گرفت؛ اما آن گستردگي مضمون‌هاي حافظ که آميزه‌اي از غم و شادي است، کجا و ديوان يکنواخت و سرشار از رقص و شادماني مولانا که کمتر با اندوه و شادي روزمره مردم سر و کار دارد، کجا؟ 
      اينکه مي‌گوييد حافظ حتا براي دشمن خود هم بدخواهي نمي‌کند، آيا نشانه نوعي احتياط و ترس از مخاطره در شعرهاي او نيست؟
خير. البته بايد گفت فردي خونريز مثل مبارزالدين همين که اجازه مي‌داده شاعر حرف دلش را بزند، امتيازي براي امير مبارزالدين است که به مخالف و دگرانديش مجال سخن مي‌داده؛ اما حافظ ذاتا ادبيات را عرصه فحاشي، نفرين و کين‌ورزي نمي‌ديده. اگر مي‌خواست کين‌ورزي کند، دست‌کم راجع به رقيب خود که ديگر مجاز بوده و خطري هم برايش نداشته. ببينيد درباره رقيب شعري خود طوري حرف مي‌زند که عرصه قلم را به جواب‌گويي وقيح آلوده نکند: 
«حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود
با مدعي نزاع و محاکا چه حاجت است؟»
و درباره رقيب عشقي خود چگونه از خشونت کلام و جنگيدن پرهيز مي‌کند ولي خفيف بودن او را به زبان مي‌آورد: 
«ز رقيب ديوسيرت به خداي خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددي دهد خدا را»
برخي نسخه‌ها «مددي دهد سهي را» آورده‌اند که روال بيان و شيوه انديشه حافظ نيست؛ چون اگر بگوييم «مددي دهد سهي را» معني بيت اين مي‌شود که رقيب، چون ديو است، با رجم او توسط يک شهاب، به ستاره سهي، که استعاره‌اي از خود حافظ يا محبوب اوست، کمک غيبي برسد و رقيب را بکشد اما وقتي مي‌گوييم «مددي کند خدا را» حافظ به صيغه دعايي متوسل شده. انگار بگوييم واگذارش به خدا.
      حرف شما مرا ياد اين بيت از حافظ انداخت که کمي متضاد با فکر شماست: «يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگِ رقيب/ چرخ گردون مگر از اين دوسه کاري بکند»
کاملا درست است. بدون نزديک شدن به نسخه‌هاي چخ و پخ که البته تخصص من نيست، من اين بيتِ طنزآلود را با اين شکلش که در نسخه غني هم در پانويس آمده، اين‌طور مي‌خوانم: 
«يا وفا يا خبر وصل تو يا کرگ رقيب بود آيا که فلک زين دوسه کاري بکند؟»

 اگر بخوانيم «چرخ گردون مگر از اين دو، سه کاري بکند...» نوعي آرزوي مرگ کرده؛ اما وقتي بخوانيم: «بود آيا که فلک زين دوسه کاري بکند...» در اين حالت بيت شکل سوالي مي‌گيرد. در عين حال بايد در نظر داشت که اين بيت طنزآلود است، چون وفا که همان خبر وصل است و معمولا حافظ اين‌جور اشتباهي نمي‌کند که از دو کلمه يا عبارت «هم‌ارز» استفاده کند، مگر به طنز؛ اما چرا احتمال اين را نگذاريم که اين بيت ضعيف از حافظ نيست؟ حافظ در عمر 50 ساله خود فقط 500 غزل از خود به‌جا گذاشته و در باقي اوقات به صيقل زدن و بلور کردن غزل‌ها پرداخته. صادق هدايت مي‌گويد اگر دستنويس‌هاي حافظ موجود بود، به شما نشان مي‌دادم که چقدر کاغذ سياه کرده و وسواس به خرج داده. از طرفي آقاي خانلري هم، خلاف سايه، اين بيت را کلا حذف کرده. آيا با توجه به اين مضمون که نفرين، توهين، آرزوي مرگ کسي را کردن و... در حافظ نيست، به جاي دنباله‌گيري اقدم و اصح نسخ يا اتکا به نسخه‌هاي چخ و پخ، بپذيريم که نبود الفاظ موهن و اينکه حافظ حتي به دشمن و صوفي حقه‌باز و محتسب حق حيات مي‌دهد ولي فقط سالوس و انديشه‌هاي‌شان را نقد مي‌کند، مي‌توان به يک سنجه رسيد براي صحت و سقم برخي ابيات که اين‌همه وقت محققان را گرفته؟ دليل من براي اين نوع مداراگري حافظ عشق عامي است که حافظ به همگان دارد. درست است که بسياري غزل عاشقانه شخصي هم در ديوان او هست اما آن عشق همگاني و فراگير است که مثل علاقه او به کيش‌ها و ديگرانديشان، کار دست او مي‌دهد. به همين سبب است که حافظ در خيلي جاها به محض اينکه اسم از عشق مي‌آورد، کلمه «مشکل» هم همنشين عشق است: 
«که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکل‌ها»
اين عشق، غير از عشق شخصي، عشق به شيراز مي‌تواند باشد. عشق به مردم و وطن مي‌تواند باشد. عشق و اميد به روزگاران روشن‌تر مي‌تواند باشد؛ وگرنه بيت‌هايي مثل اين بيت: 
«شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين حايل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها»
بعد از آن بيت اول چه معنايي دارد؟ اگر نگاه مرکب و تيز حافظ دلنگران وضع سياسي جامعه نبود، اين بيت از کجا آمده؟
«ازين سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوي گلي ماند و عطر ياسمني»
در دنباله غزل چه معنايي مي‌توانند داشته باشند؟
«شاه ترکان سخن مدعيان مي‌شنود
شرمي از مظلمه خون سياووشش باد»
يا: 
«گويند رمز عشق نگوييد و نشنويد
مشکل حکايتي است که تقرير مي‌کنند»
عشق مشکل حافظ است که مثل داستان عبيد هميشه برايش دردسر آفرين است.
«عشق مي‌ورزم و اميد که اين فن شريف
چون هنرهاي دگر موجب حرمان نشود»

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST