کد مطلب: ۸۷۴۶
تاریخ انتشار: شنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۵

ترانه‌هایی نوشتم که می‌توانی با آنها به سراسر دنیا سفر کنی

بهار سرلک

اعتماد: او بیش از شش دهه است که بر قله نیروی افسانه‌ای موزیک راک ایستاده است. صدای بم و ترانه‌های موزون باب دیلن درباره موضوعاتی چون جنگ، دل‌شکستگی، خیانت، مرگ و بی‌وفایی اخلاقی، زیبایی را به تلخ‌ترین تراژدی‌های زندگی بخشیده است. اما روز پنجشنبه زمانی که آکادمی سوئد برنده نوبل ادبیات را اعلام کرد، مقام باب دیلن به عنوان بزرگ‌ترین چهره هنری جهان به عالی‌ترین درجه خود رسید. او برای «خلق نوآورانه کلام شاعرانه در سنت ترانه‌سرایی امریکا» جایزه نوبل را از آن خود کرد. سال گذشته باب دیلن آلبوم «سایه‌هایی در شب» را روانه بازار کرد و در همان روزها با خبرنگار نشریه ایندیپندنت به مصاحبه نشست و درباره تکنیک و رسم و رسوم‌های موسیقی صحبت کرد. او در این مصاحبه درباره این آلبوم، تاثیر اینترنت بر موسیقی و درک انسان‌ها از این هنر صحبت کرده است.
بعد از ساخت آهنگ‌های تحسین‌شده، چرا الان این آهنگ را ساختید؟
الان زمان مناسبی است. از اواخر دهه هفتاد و زمانی که ترانه «Stardust» از ویلی نلسون را شنیدم به ساخت این آهنگ فکر می‌کردم. فکر می‌کردم من هم می‌توانم آن را بسازم. به خاطر همین به دیدن والتر یتکینوف، رییس کلمبیا رکوردز رفتم. به او گفتم می‌خواهم آهنگی باکیفیت مثل آهنگ ویلی بسازم. او گفت: «می‌توانی این آهنگ را بسازی اما بابتش پولی نمی‌دهیم و آن را منتشر نمی‌کنیم. اما اگر خودت می‌خواهی برو و آهنگ را بساز. » من هم رفتم و در عوض آهنگ «Street Legal» را ساختم. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، یتکینوف حق داشت. برای من خیلی زود بود که آهنگی باکیفیت بسازم.
طی این سال‌ها، ترانه‌هایی که دیگران ضبط می‌کردند را می‌شنیدم و همیشه دلم می‌خواست من هم این‌طور آهنگ‌ها را بسازم و همیشه از خودم می‌پرسیدم بقیه این آهنگ‌ها را آن طوری که من می‌بینم، می‌بینند. دنبال این بودم که آهنگ باکیفیتی مثل آهنگ‌های راد استوارت بشنوم. فکر می‌کردم کسی هست که بتواند عنصری متفاوت در این آهنگ‌ها بگنجاند، راد قطعا می‌توانست. اما آهنگ‌ها مایوس‌کننده بودند. راد خواننده بزرگی است اما قرار دادن ارکستر ۳۰ نفره پشت سر او به هیچ دردی نمی‌خورد. نمی‌خواهم کسی را بکوبم که روزگار خودم را بگذرانم اما همیشه می‌توانی بگویی کسی دل و روحش را پای چیزی گذاشته یا نه و فکر نمی‌کنم راد اینطوری باشد. شبیه این آهنگ‌هایی است که صدای خواننده روی آهنگ (از پیش آماده شده) ضبط می‌شود و اگر از تکنیک‌های ضبط مدرن استفاده کرده باشید می‌دانید این‌جور آهنگ‌ها موفق نیستند. برای مایی که با اینجور آهنگ‌ها بزرگ شدیم و زیاد به آنها فکر نکردیم، این آهنگ‌ها همان‌هایی هستند که راک‌اندرول قصد تخریب‌شان را داشت- مثل موزیک هال، تانگو، ترانه‌های پاپ دهه ۴۰، فاکس‌تروتس و... برای خواننده‌های مدرن سخت است با چنین موزیک و ترانه‌ای ارتباط برقرار کنند.  وقتی بالاخره قرار شد قطعه را ضبط کنیم، ۳۰ تا آهنگ داشتم و ده تا از آنها جوری در کنار هم قرار گرفتند که مثل یک نمایش شدند. یک جوری به همدیگر وصل بودند. در اتاق صدا آهنگ‌های این سبکی زیاد زدیم و روی صحنه کنسرت در سراسر دنیا بدون میکروفن ووکال و همه‌چیز را خیلی خوب می‌شنوی. معمولا این آهنگ‌ها را با ارکستر کامل می‌شنوی اما من با گروه پنج نفره آنها را نواختم. البته تهیه‌کننده می‌آمد و می‌گفت ویولن و پیانو را این طرف بگذارید و آن طرف گروه نوازندگان سازهای بادی بایستند. » اما من این کار را نمی‌کردم. من از کیبورد یا پیانوی بزرگ هم استفاده نمی‌کردم. پیانو فضای زیادی می‌گیرد و صدای آن بر چنین آهنگ‌هایی حاکم می‌شود که اصلا من چنین چیزی را نمی‌خواهم.
طرفداران همیشگی‌ات از این موضوع غافلگیر می‌شوند، این‌طور فکر نمی‌کنی؟
خب، نباید غافلگیر شوند. طی این سال‌ها آهنگ‌های مختلف و متفاوتی خوانده‌ام و مطمئنا آهنگ‌های باکیفیتم را هم گوش داده‌اند.
این آهنگ‌ها را از زمان کودکی‌تان به یاد دارید؟ بعضی از آنها خیلی قدیمی هستند.
بله. معمولا آهنگ‌هایی که دوست دارم را فراموش نمی‌کنم.
وقتی بزرگ شدید به چه آهنگ‌هایی گوش می‌دادید؟
قبل از شروع راک‌اند رول، به موسیقی گروه‌های بزرگ گوش می‌دادم و هر چیزی که از رادیو پخش می‌شد. رادیویی بزرگ داشتیم که شبیه به جوک‌باکس بود که بالای آن دستگاه پخش موسیقی بود. وقتی خانه‌ای خریدیم، صاحبخانه قبلی وسایلش را با خود نبرده بود که پیانو هم شاملش می‌شد. وقتی به آن خانه رفتیم صفحه‌ای در این دستگاه پخش موسیقی بود که رویش برچسبی قرمز داشت و فکر می‌کنم مال کلمبیا رکورد بود. آهنگ برای بیل مونرو بود یا شاید هم برادران استنلی و آنها شعر «دور شدن از کناره ساحل» را می‌خواندند. قبل از آن هرگز آهنگی مثل آن نشنیده بودم، هرگز و این آهنگ من را از موزیک‌های مرسومی که گوش می‌کردم دور کرد.  برای فهمیدن این موضوع، باید بدانی که من از کجا آمده‌ام. من از شمال آمده‌ام. ما همیشه در حال گوش کردن برنامه‌های رادیویی بودیم. فکر می‌کنم من از آخرین نسل یا نزدیک به آخرین نسل انسان‌هایی هستم که بدون تلویزیون بزرگ شدم. بنابراین ما به رادیو خیلی گوش می‌دادیم. بیشتر برنامه‌هایش نمایشی بودند. هر چیزی که می‌شنیدی را می‌توانستی تصور کنی. حتی خواننده‌هایی که آهنگ‌شان را در رادیو گوش می‌دادم را نمی‌توانستم ببینم چه شکلی هستند بنابراین خودم تصور می‌کردم آنها چه شکلی هستند. یا فکر می‌کردم چه لباسی تن کرده‌اند. چه حرکاتی روی صحنه می‌کنند. جین وینسنت؟ وقتی او را نخستین بار تصور کردم او مردی قدبلند، باریک و بور در ذهنم جای گرفت.
... داشتم به این فکر می‌کردم که وقتی جوان بودید چقدر برای شما مهم بود که ترانه‌های وودی گاتری را دنبال کنید و چطور میک جگر و کیث ریچاردز لندن را زیر پا گذاشتند تا ترانه‌های بلوز را پیدا کنند و حالا که اینترنت همه این ترانه‌ها را یک جا دارد و می‌توانی با یک کلیک هر چه آهنگ در تاریخ موسیقی است را گوش دهی. فکر می‌کنید اینترنت موسیقی را بهتر کرده یا بدتر؟ ارزش موسیقی را بالا برده یا پایین آورده است؟
خب اگر شما یکی از اعضای جامعه باشید و به همه این ترانه‌ها دسترسی داشته باشید، کدام یک از آنها را گوش می‌دهید؟ چند تا از این آهنگ‌ها را هم‌زمان و در یک دوره گوش می‌دهید؟ این‌طوری مغزتان فشرده می‌شود و همه اینها تبدیل به یک لکه می‌شوند. قبل از این، اگر می‌خواستی Memphis Minnie گوش کنی باید آلبوم گردآوری شده تهیه می‌کردی که در آن آهنگی از ممفیس مینی بود. و اگر آن روزها آهنگ‌های ممفیس مینی را گوش داده بودی اتفاقی او را در صفحه‌ای پیدا می‌کردی که روی آن Son House و Skip James  و Memphis Jug band  هم بودند. و شاید دنبال ممفیس مینی در صفحه‌های دیگر هم می‌گشتی، یک آهنگ در این صفحه، آهنگی در صفحه‌ای دیگر. سعی می‌کردی بفهمی او کیست. هنوز زنده است؟ می‌نوازد؟ می‌تواند چیزی به من یاد بدهد؟ می‌توانم کاری برای او بکنم؟ چیزی لازم دارد؟ اما حالا اگر بخواهی ممفیس مینی گوش کنی می‌توانی هزارتا آهنگ جور کنی. بعد می‌گویی: «آه خدا! زیاده‌روی کردم!» آنقدر راحت آهنگ‌ها را به دست می‌آوری که حس قدردانی‌ات پایین می‌آید.
بگذارید درباره نخستین ترانه آلبوم «سایه‌هایی در شب» به نام «احمقم که می‌خواهمت» صحبت کنیم. نمایش داستانی عاشقانه در این آهنگ را دوست دارم. گفته می‌شود فرانک سیناترا این ترانه را برای آوا گاردنر، معشوقه‌اش نوشته است. یک بار نوشته بودی که بازیگر یا هنرمند احساسات را از طریق شیمی انتقال می‌دهد. نوشته بودی: «من این‌طوری احساس نمی‌کنم. کاری که من می‌کنم این است که نمایشی را اجرا می‌کنم. » درسته؟
درست می‌گویی. اما تو نمی‌خواهی در آن غلو کنی. ببین، در این کار فقط با تکنیک سروکار داری. هر خواننده‌ای سه یا چهار یا پنج تکنیک دارد و می‌توانی آنها را در ترکیب‌های متفاوت بگنجانی. بعضی از تکنیک‌ها را وسط راه رها می‌کنی و تکنیکی دیگر را برمی‌گزینی. اما به آنها احتیاج داری. باید نکات مشخصی را درباره کاری که انجام می‌دهی بدانی که بقیه از آن خبر ندارند. خواندن تکنیک‌هایی دارد و چند تا از این تکنیک‌ها را همزمان استفاده می‌کنی. یک تکنیک به تنهایی جواب نمی‌دهد. همزمان بیشتر از سه تکنیک داشتن هم به درد نمی‌خورد. اما ممکن است گاهی احساس کنی باید آنها را با یکدیگر جابه‌جا کنی. بنابراین بله، کمی شبیه به شیمی است.
بازیگر بودن با خوانندگی فرق دارد، در بازیگری می‌توانی از منابع تجاربی استفاده کنی که می‌توان به نمایشنامه شکسپیری که در آن بازی می‌کنی هم تعمیم بدهی. اما بازیگر وانمود می‌کند شخصی دیگر است اما خواننده نه؛ این تفاوت این دو نفر است. خواننده‌ها امروز باید ترانه‌هایی را بخوانند که که احساسات کمتری در آنها دخیل است. این موضوع و حقیقت اینکه آنها باید ترانه‌های موفقی را از سال‌های دور بخوانند و جایی برای خلاقیت هوشمندانه باقی نگذارند. به نوعی، داشتن آهنگ موفق خواننده را در گذشته دفن می‌کند. بسیاری از خواننده‌ها در گذشته پنهان می‌شوند چرا که آنجا برای آنها امن‌تر است. اگر تا به حال موسیقی کانتری این روزها را گوش کرده باشید، می‌دانید که دارم درباره چی حرف می‌زنم. چرا همه این آهنگ‌ها شکست خورده‌اند؟ فکر می‌کنم تکنولوژی موثر بوده است. تکنولوژی مکانیکی است و برعکس احساسات که از زندگی یک انسان خبر می‌دهد، عمل می‌کند. حوزه موسیقی کانتری از این موضوع ضربه سنگینی خورده است. آهنگ‌های آلبوم خودم را آدم‌هایی نوشتند که سال‌ها پیش سبک‌شان از مد افتاد. شاید من کسی بودم که به از مد افتادن آنها کمک کردم. اما کاری که آنها می‌کردند فرم هنر گمشده بود. مثل داوینچی و رونوآر و ون‌گوگ. هیچ‌کس دیگر مثل آنها نقاشی نمی‌کشد. اما امتحانش اشتباه نیست. بنابراین آهنگی مثل «احمقم که می‌خواهمت» را می‌شناسم. می‌توانم آن را بخوانم. هر کلمه آن را احساس می‌کنم. منظورم این است که آن را می‌شناسم. مثل این است که آن را خودم نوشتم. خواندن این آهنگ برژای من آسان‌تر از خواندن «به دیدن من نمی‌آیی، ملکه جین» است. یک زمانی این‌طوری نبود. اما حالا این‌طوری است. چون «ملکه جین» کمی از مد افتاده است. نمی‌تواند از ما جلو بزند. اما این آهنگ از مد افتاده نیست. با احساسات انسانی سروکار دارد، احساسی که مداوم است. چیزی در این آهنگ‌ها عامدانه جاسازی نشده است. کلمه‌ای اشتباه در آنها نیست. آنها جاودانه، غنایی و موسیقیایی هستند.
دوست داشتید آنها را سروده باشید؟
به نوعی خوشحالم که آنها را ننوشته‌ام. با آهنگ‌هایی که ترانه‌شان را نسروده‌ام خوب سر می‌کنم. می‌دانم چطور پیش می‌روند بنابراین آزادی بیشتری در برابر آنها حس می‌کنم. این آهنگ‌ها را می‌فهمم. ۴۰یا ۵۰ سال می‌شود که آنها را شنیده‌ام و برای من معانی زیادی دارند. بنابراین با آنها غریبه نیستم. من ترانه‌هایی نوشتم که... نمی‌دانم چطور بگویم... می‌توانی با آنها سراسر دنیا را سفر کنی و چیزهای مختلفی ببینی. می‌دانید من دوست دارم نمایشنامه‌های شکسپیر را ببینم. اتللو، هملت و تاجر ونیزی را طی سال‌ها دیده‌ام و برخی از اجراهای این نمایش‌ها بهتر از دیگری بودند. خیلی بهتر. مثل شنیدن نسخه‌ای بد از یک آهنگ است. اما یک جایی دیگر، یک آدم دیگر نسخه‌ای بهتر دارد.

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST