کد مطلب: ۹۴۴۷
تاریخ انتشار: شنبه ۹ بهمن ۱۳۹۵

زنی که رویاهایش را می‌نوشت (۱)

کبری(شیرین) معصومی

مجموعه یادداشت‌هایی که از این پس می‌خوانید، نگاه‌ها و تاملات و نکته‌بینی‌های شیرین معصومی است که دانشجوی دکتری و استاد مهمان در بخش فارسی و مطالعات آسیای مرکزی دانشگاه جواهر لعل نهرو و همچنین استاد مهمان در بخش تاریخ دانشگاه دهلی هستند. وی دیدارها و رویدادهایی  که در طول حضور خود در کشور هند شاهد است نوشته و تقدیم خوانندگان و علاقه‌مندان به فرهنگ هند می‌نماید که به صورت هفتگی در اختیار مخاطبان پایگاه اطلاع‌رسانی شهر کتاب قرار می‌گیرد.

 

از دیگر استادان و دانشجویان مقیم کشورهای مختلف می‌خواهیم که ما را با دیدارها و تاملات خود شریک کنند.

 

سفر اول: دهلی. بخش اول

بچه که بودم کتاب دور دنیا در هشتاد روز ژول ورن یکی از کتابهای محبوب من بود که آن را بارها و بارها خوانده بودم. هنوز هم یک جمله از زبان پاسپارتو خدمتگذار وفادار فیلاس فاگ در باره‌ی ژاپن در ذهنم می‌درخشد: «ژاپن سرزمینی است که اگر یک روز در آن بمانی می‌توانی درباره‌ی آن بسیار صحبت کنی و اگر یک هفته بمانی می‌توانی درباره‌ی آن یک کتاب بنویسی و اگر یک ماه بمانی، هیچ چیز برای گفتن نخواهی یافت.» این جمله درباره‌ی هند نیز صدق می‌کند. کشوری که درباره‌ی آن بسیار خوانده‌ایم و بسیار نوشته‌ایم اما هنوز هم که هنوز است سرزمین عجایب و ناشناخته‌ها و جذابیت‌های فراوان است.

بار اول که به دهلی پا گذاشتم. شب بود. از توی هواپیما تک و توک چراغ‌ها پیدا شدند و بعد در پهنه‌ی سیاهی بی‌پایان زمین چراغ‌ها ابتدا نامنظم و بعد به‌صورت پراکنده اینجا و آنجا و درنهایت مثل رودخانه‌ای از فانوس‌ها نمایان شدند. درنهایت با باز شدن چرخ‌های هواپیما و کشیده شدنش بر روی زمین و نفس عمیقی که هر بار بعد از نشست هواپیما از سینه‌ام بیرون می‌دهم، در فرودگاه ایندیرا گاندی هند فرود آمدیم. آن اول بار هرگز نمی‌دانستم که روزی دلبسته‌ی این خاک دامنگیر خواهم شد و تصمیم خواهم گرفت روزگاری از عمر خویش را در اینجا سپری کنم. به هر رو از ترمینال بزرگ فرودگاه که بیرون آمدیم، نماینده شرکت مسافربری خواب‌آلوده و خسته منتظرمان بود. دوتا حلقه‌ی گل نارنجی هم‌دستش بود که به گردن من و دوستم بیاندازد؛ که البته دوستم نگذاشت. بعد هم به تندی و با انگلیسی هندی غلیظ به ما خوشامد و گفت و سوالهای معمول را پرسید؛ یعنی اول سوالی که در مواجهه با هر هندی با آن روبرو می‌شوی این است: اسم شما چیست؟ و سؤال دوم صد در صد این یکی است: آیا ازدواج کرده‌اید؟ و اگر بگویید نه همیشه با چشمهای گرد شده از تعجب و یک وای انگلیسی که یعنی چرا روبرو می‌شوید که که آی آن همراه با کش وقوسی وافر است. نماینده‌ی شرکت از ما درباره‌ی فیلمهای هندی پرسید. بهش گفتم جز دو سه تایی که در ایام نوجوانی دیده‌ام چیز زیادی از سینمای هند نمی‌دانم جز این که آمیتا باچان همان وی جی در ایران است و راج کاپور هم فیلم سنگام را بازی کرده که روی هم رفته آن را نوزده بار دیده‌ام و هر بار هم در بین مثلث عشقی قهرمانان فیلم گریه کرده‌ام؛ و خیلی تعجب کرد از این که خان خانان شاهرخ خان و باقی عمله و اکره‌ی بالیوود را نمی‌شناسم. انگار که هر کجای دنیا باشی باید بخشی از وجودت در شادی بی‌پایان هندی‌ها درباره‌ی مفاخر سینمایشان سهیم باشد.

سوار ماشین شدیم و همان آقای مزبور یک بسته به هر کدام از ما داد که شامل کلاه و پاپوش و یک دفترچه‌ی شامل برنامه‌های سفرمان بود. همینجا بمانیم تا من دیده‌ها و شنیده‌هایم را درباره‌ی دهلی برایتان بگویم.

جایی خواندم که دهلی یکی از قدیمیترین شهرهای جهان است که هنوز مسکونی است. شایدهم یکی از قدیمیترین شهرهایی که هنوز به همان شکل باستانی‌اش به دنیای امروز به ارث رسیده با همان شکل و شمایل و آداب و رسوم و فرهنگ مردمانش.

شهر امروزی دهلی حدوداً یکصد سال قدمت دارد که توسط مهندسان عمران دولت فخیمه‌ی بریتانیا طراحی و ساخته شده است. وقتی که حضرت اشرف نایب السلطنه‌ی انگلستان که به نمایندگی از دولت مطبوعش چای و ادویه و نیل و طلا از هندوستان می‌دزدید و به جایش زبان انگلیسی را با منت فراوان زبان اداری مردم این دیار کرد تصمیم گرفت که پایتخت را از کلکلته که امروزه کولکوتا نامیده می‌شود به دهلی تغییر دهد.

میدان کانات پلیس که به نام دوک کانات و استارترن یا همان پرنس آرتور هفتمین فرزند و سومین پسر ملکه ویکتوریا نامگذاری شده، بزرگ‌ترین مرکز تجاری و اداری دهلی نو است. این میدان به نام رسمی راجیو چوک شناخته می‌شود و متشکل از دو دایره‌ی درون هم است که بلوک‌های آن با حروف الفبای انگلیسی نامگذاری شده‌اند. عمارتهای این میدان آدم را یاد میدان حسن آباد تهران می‌اندازد که اندک شباهتی به هم دارند. از اطراف این میدان هشت خیابان اصلی منشعب می‌شوند که هر کدام به نوبه خود به میدانی دیگر می‌رسند که از آنها نیز پنج خیابان اصلی منشعب می‌شود بنابراین نقشه شهر سازی دهلی نو بر پایه نقشه دایره‌ای و نه شطرنجی شکل گرفته است. این میدان بزرگ تقریباً قلب تجاری اداری دهلی نو است. میدان بزرگ دیگری نیز نزدیک این میدان قرار دارد که در میانه آن بنای یادبودی به افتخار کشته شدگان هندی در جنگ جهانی اول ساخته شده که بی شباهت به طاق پیروزی واقع درانتهای غربی خیابان شانزه لیزه در پاریس نیست. این میدان به نام بنای یادبود میانه آن ایندیا گیت یا دروازه هند نامیده می‌شود؛ که با خیابان عریضی به طول سه کیلومتر به کاخ ریاست جمهوری هند متصل می‌گردد و همه ساله در روز جمهوری هند مطابق با بیست و ششم ژانویه رژه باشکوهی در آنجا برگزار می‌گردد.

برای من و دوستم دیدن خیابانهای پر درخت قدری عجیب بود. در سحرگاه و در میانه شهر خلوت ماشین ما را به هتلی که نمی‌دانستیم کجاست می‌برد. وارد لابی هتل که شدیم قبل از تحویل اتاقها چشمم به تابلویی بالای پذیرش افتاد از چهره پیرمردی که دستمال نارنجی به سر بسته بود و سیمایی روحانی داشت. دوستم که توجه مرا به آن تابلو دید گفت: «این سای باباست». پرسیدم؟«سای بابا کیه؟» گفت: «بعداً برات مفصل تعریف می‌کنم.»

صبح زود راهنمای فارسی زبان به دنبالمان آمد و از ما خواست روکش کفشها و کلاهی را که تحویل گرفته بودیم نیز همراه خودمان داشته باشیم. برنامه بازدید ما قدری فشرده بود اولین بازدید، دیدار از بخش قدیمی دهلی و مسجد جامع دهلی بود. وقتی سوار ماشین شدیم و راهنما توضیحاتی درباره شهر می‌داد توجه من به مردمی که در خیابان می‌دیدم جلب شده بود. در نظر اول از آن خیابانهای پردرختی که دیشب در سکوت تماشا کرده بودیم خبری نبود. به جایش جمعیت زیادی از مردمان که در تردد بودند و شلوغی و ازدحام بی حد و حصر، موتور سه چرخه‌های عجیبی که مسافر کشی می‌کردند و به رنگ سبز و زرد بودند (بعداً فهمیدم که اسمشان اتوریکشاست)، سلمانی‌های دوره گرد که بساط سلمانیشان یک صندلی و یک آینه کنار پیاده رو بود، گل فروشیهایی که کنار خیابان بساط کرده بودند، بوق ممتد و دیوانه وار ماشین‌ها و سگهای ولگردی که در همه جا یافت می‌شوند و میمونهایی که حتی از دیوار دادگاه عالی هم بالا می‌رفتند جلب نظر می‌کرد. هر طرف که نگاه می‌کردی ملغمه‌ای عجیب از شلوغی و چهرهایی بود که برای من تازگی داشت. تصاویری که می‌دیدم مرا به یاد سفرنامه برادران امیدوار و دندانپزشکهای کنار خیابانی که آنها دیده بودند می‌انداخت. یاد سفارش دوستانم افتادم. یکی از من روغن مار می‌خواست یکی دیگر شنیده بود در هند داروی جوانی می‌فروشند و قدری سفارش داده بود دیگری ادویه و سومی روغن مورچه برای پرپشت کردن موها ... فکر کردم واقعاً همه چیزهایی که در جاهای دیگر دنیا عجیب می‌نماید در هند بسیار عادی است. به هر صورت ماشین از منطقه‌ای که دیوارهای سنگی قدیمی داشت و باقیمانده حصار قدیم شهر دهلی بود وارد منطقه دهلی قدیم شد. اینجا ازدحام و شلوغی بیشتر بود به همراه بوی غذاهای مختلف و گرد و غبار فراوان. ماشین در منطقه‌ای دورتر از مسجد نگه داشت و ما از پله‌های بسیاری بالا رفتیم تا به درب اصلی مسجد رسیدیم. مسجد جامع بر روی صفه ای بسیار بزرگ و مسطح قرار دارد و به دست شاه جهان چهارمین امپراطور بزرگ از سلسله گورکانیان مسلمان در هند بنا شده است. گورکانیان در هند به امپراطوران مغول معروفند زیرا از نوادگان تیمور و از آسیای مرکزی بودند و این مغول با واژه مغول که در فارسی اشاره به خاندان چنگیز و اهالی مغولستان دارد، دو معنی متفاوت دارد.

صحن مسجد پر بود از کبوتر با یک حوض بزرگ در وسط و زائرینی که به قصد عبادت و یا سیاحت وارد مسجد شده بودند. کفش‌هایمان را هم دم در از پا در آوردیم و به کفشداری سپردیم. البته کفشداری در اینجا قدری با کفشداریهای اماکن متبرکه در ایران فرق دارد. کفش‌ها را جفت جفت روی زمین کنار هم می‌گذارند و با یک طناب به هم وصل می‌کنند و میگویند برو. نه شماره‌ای و نه هیچ چیز دیگر. این را در جاهای دیگر هند هم دیدم. صحن مسجد بسیار وسیع بود و آنطور که راهنما می‌گفت گنجایش بیست و پنج هزار نمازگزار را دارد که در نماز عید فطر این صحن کاملاً پر می‌شود. مسجد رو به غرب است و به غیر از دو دروازه اصلی که بالای پله‌ها قرار دارد و ما از یکی از همانها وارد شدیم، ساختمان شگفت انگیز شبستان با سه گنبد سفید خودنمایی می‌کند که گنبد وسط بزرگتر از دوتای دیگر است. این را هم بگویم که اکثر قریب به اتفاق ساختمانهای دهلی چه قدیم و چه جدید، چه اداری و چه سیاسی، به رنگ آجری است. حتی وقتی نمای بیرونی ساختمانی قرار است رنگ آمیزی بشود مجدداً از همین رنگ استفاده می‌کنند. مسجد هم به همین رنگ است غیر از گنبدهایش که سفید است و کف شبستان که از مرمر سفید و سیاه است و مصلای نمازگزاران در آن مشخص شده است. طاق شبستان از تخته سنگهای عظیم یکپارچه است که بدون هیچ مصالحی از قبیل ساروج و امثالهم روی پایه‌ها و دیوارهای بزرگ مسجد قرار گرفته‌اند. بالای ساختمان مسجد کتیبه‌هایی به زبان فارسی است که سال ساخت مسجد و فضایل امپراطور شاه جهان روی آن حک شده. خواندمشان... به خط ثلث بود و سال اتمام بنا هم ۱۰۶۰ هجری قمری.

محراب بنا نیز باشکوه است. مسجد روی هم رفته دو مناره بزرگ در جلو و چهار مناره کوچکتر در عقب دارد. راهنما گفت اگر بخواهیم از مناره بالا برویم باید بلیط بگیریم. گرفتیم و رفتیم. ابتدا به پشت بام مسجد رسیدیم. از آنجا قلعه سرخ دهلی در میان غباری مه آلود مشخص بود. قدری که عکس گرفتیم و خستگی در کردیم مجدداً از مناره بالا رفتیم تا به اتاقک بالای آن رسیدیم. شمردم فکر می‌کنم حدوداً صد و سی تایی پله داشت. از آنجا چشم انداز وسیعی از دهلی مشخص بود. منظره جالبی بود. از دور سه برج آجری رنگ که تقریباً به شکل ذو زنقه ای کشیده دیده می‌شدند و در نزدیکی آن سه برج به همان شکل به رنگ سفید خودنمایی می‌کردند. پرسیدم این چیست. جواب شنیدم که معابد مذهب جین است. یکی از دهها مذهبی که در هند رواج دارد و در جای خود به آنها خواهم پرداخت. تلألوی گنبدهایی طلایی نیز نظرم را به خود جلب کرد و راهنما توضیح داد که آنها گنبدهای معبد دین سیک است. این راهم برای اولین بار بود که می‌شنیدم. پرسیدم می‌شود از آنجا بازدید کرد؟ راهنما گفت: در برنامه تور شما نیست. بعد از ظهر باید برویم قطب منار. گفتم خب می‌توانیم آن را به یک وقت دیگر موکول کنیم چون من علاقمند شدم دیداری از معبد سیکها داشته باشم. راهنما گفت باشد برای بعد از ظهر و یک معبد دیگر... این معبد الان در نقطه شلوغی هست. جای دیگر می‌برمتان. قبول کردیم.

از پله‌های مناره که پایین آمدیم راهنما گفت در این مسجد قرآنی بسیار قدیمی که بر روی پوست آهو نوشته شده و تار مویی منتسب به پیامبر اسلام نگهداری می‌شود و اگر تمایل داشته باشیم در مقابل وجهی می‌توانیم این اشیاء را ببینیم. این را هم بگویم که دورتا دور مسجد ایوان مسقفی دارد که زائرین و بازدید کنندگان در آنجا به استراحت مشغول بودند. کف زمین هم از سنگهای آجری رنگ و مرمر سفید پوشانده شده است. قدری منتظر ماندیم تا راهنما مسئول مربوطه را پیدا کند و بیاورد. بعد او در اتاقکی سفید را که در گوشه ایوان و نزدیک درب شمالی قرار داشت باز کرد و قرآن مورد نظر را که به خط کوفی نوشته شده بود بیرون آورد. تاریخ کتابت آن را ندانستم. مسئول که به شیوه مسلمانان متدین ریش بلند و سبیل کوتاهی داشت و کلاه پوستی به سر نهاده بود قرآن را بوسید و مجدداً به جایگاهش برگرداند. بعد از زیر پارچه‌ای حباب درازی که من را به یاد حباب گل سرخ داستان شازده کوچولو انداخت درآورد و یک تار موی حنایی که به‌صورت عمودی در موم نشانده بودند و زیر آن حباب بود به ما نشان داد و گفت که تار موی منتسب به پیامبر اکرم (ص) است. من که باور نکردم. آخر چطور امکان داشت که تار موی پیامبر توی هند باشد؟ بعد صندلهایی قدیمی که گفت آنها هم مال پیامبر هستند و بعد اثر پای پیامبر را روی سنگ مرمر نشانمان داد و گذاشت عکس بگیریم.

گفتم که مسجد بالای صفه ای بزرگ قرار دارد. طول و عرض مسجد را می‌پیمودم و کبوترها بیخیال با رفتن من به هوا می‌پریدند و دوباره به زمین می‌نشستند. در آسمان پرواز شاهینها خود نمایی می‌کرد. از روی یکی از ایوانها نگاهی به سلوغی بیرون از مسجد انداختم. آن پایین خیابان باریک بود که دستفروشان و دکه‌های غذا در آن خود نمایی می‌کردند. گفتند اینجا چندنی چوک است. معنایش را پرسیدم گفتند به معنای نور ماه است. راهنما هم گفت وقتی نادر به هند حمله کرد به قدری در اینجا آدم کشت که از وسط همین بازار جوی خون روان شده بود. خیلی خجالت کشیدم و فکر کردم نادر که اینقدر در ایران به شجاعت منفور است به چه قیمتی این محبوبیت را در ایران به دست آورده است. بعدتر شنیدم که هنوز هم در منطقه پنجاب همچنان اگر مادری بچه‌اش را بخواهد بترساند به او می‌گوید نادر آمد. واقعاً جای بسی تأسف است.

بازدیدمان از مسجد تمام شده بود. مکان بعدی دیدار از راج گهات بود. راج گهات یا بنای یادبود گاندی در محوطه وسیعی کنار رود یامونا و نزدیک منطقه دریاگنج در دهلی قدیم قرار گرفته. این بنا باغ بزرگی است که تخته سنگ مرمر بزرگی به رنگ سیاه در آن قرار دارد که محل سوزاندن جسد مهاتما گاندیست. بر بالای این تخته سنگ چراغی روشن است. اینجا هم در بدو ورود کفشهایمان را کندیم و از پیاده رویی که بین محوطه چمن بود و به دلیل گرمای هوا با پارچه‌های کنفی مرطوب پوشیده شده بود تا کف پاهای بدون کفش را نسوزاند گذشتیم تا به محل یادبود رسیدیم. بازدید کنندگان به احترام گاندی سکوت کرده بودند و دورتر زیر تک درختی که در آن چمنزار خودنمایی می‌کرد. پیرمردی با لباس سفید و ریش بلند و دستاری آبی به مراقبه نشسته بود. نزدیکش که رفتیم جمله‌ای به هندی و انگلیسی نوشت و به دستم داد: ای خدایی که تو را به نام ایشور و یا به نام الله می‌نامند چرا در جهانی که از آن توست نفرت و کینه و جنگ وجود دارد؟ نشانه‌ای از صلح در مکانی که صاحب آن با توسل به عدم خشونت دشمن را از خانه بیرون رانده بود به دستم رسیده بود. نفسی کشیدم و به پیر مرد نگاه کردم. او هم لبخند زد و به انگلیسی فصیح گفت: به هندوستان خوش آمدی فرزندم.

0/700
send to friend
نظرات 16
  • 1
    0
    پاسخ به این نظر
    معصومه شنبه 9 بهمن 1395
    بسیار زیبا وقابل تصور بود منتظر ادامه ی ان هستم
  • 0
    0
    پاسخ به این نظر
    اکرم شنبه 9 بهمن 1395
    خیلی قشنگ بود خیلی دوستش داشتم. منتظر بقیه اش هستم.
  • 0
    0
    پاسخ به این نظر
    روحول شنبه 9 بهمن 1395
    بسيار عالي و شيوا و زيبا بود و سبك نوشتار به نحوي بود كه نمي شد از متن دل بريد. پايدار و موفق باشيد خانم معصومي
  • 0
    0
    پاسخ به این نظر
    بی نام شنبه 9 بهمن 1395
    خیلی جالب وخواندنی بود.امیدوارم همواره موفق باشی وخداعمری بدهد تاتوفیق خواندن ادامه خطرات شیرینت رابخوانم.
  • 0
    0
    پاسخ به این نظر
    بی نام یکشنبه 10 بهمن 1395
    عالی بود منتظر بقیه اش هستم
  • 0
    0
    پاسخ به این نظر
    sahra یکشنبه 10 بهمن 1395
    عالی بود خانم معصومی عزیز باعث افتخار ماهستی امیدواریم بیشتر ازین ها هم بدرخشی
  • 0
    0
    پاسخ به این نظر
    arash یکشنبه 10 بهمن 1395
    سلام.متن خیلی خوبه.برعکس نمونه های مشابه زبان روایت هم قوی هست.لطفا تو پست بعدی از آداب مردم هند بیشتر بنویسید.ممنون
  • 0
    0
    پاسخ به این نظر
    خواهرت یکشنبه 10 بهمن 1395
    عالی بود عزیزم مثل همیشه ان شاالله همیشه هر کا که هستی موفق باشی و سلامت و مایه ی افتخار
    • نصرت زاده دوشنبه 11 بهمن 1395
      0
      0
      سلام خانم معصومی عزیز عالی بود.انگار من هم در این سفرهمراه شما بودم.ممنون از اینکه اینقدر قشنگ همه چیز رو نوشتید.منتظر بقیه اش هستم.
    • نصرت زاده دوشنبه 11 بهمن 1395
      0
      0
      سلام خانم معصومی عزیز عالی بود.انگار من هم در این سفرهمراه شما بودم.ممنون از اینکه اینقدر قشنگ همه چیز رو نوشتید.منتظر بقیه اش هستم.
  • 0
    0
    پاسخ به این نظر
    فاطمه دوشنبه 11 بهمن 1395
    خواهش میکنم بقیشم بنویسید من خیلی خوشم اومد ممنون خانوم معصومی
  • 0
    0
    پاسخ به این نظر
    لیلا جمعه 15 بهمن 1395
    سلام دوست عزیزم‌.متن زیبا و جذابی بود.بیان شیوا و طنز ظریفی که به کار بردید به انضمام اطلاعات تاریخی و توصیفات زیبا خواننده را تا پایان همراه می کند.موفق باشید
  • 0
    0
    پاسخ به این نظر
    زهرا اصغری دوشنبه 18 بهمن 1395
    بسیار زیبا بود با وجودی که خودم در شهر دهلی زندگی می کنم بازم داستانت خاطره آور بود
  • 0
    0
    پاسخ به این نظر
    اشکان یکشنبه 1 اسفند 1395
    ممنون خانم معصومی، در عین سادگی بسیار شیوا و جذاب بود و به نحو اعجاب انگیزی جزییات به گونه ای تصویر شده بود که برای منی که هند زندگی میکنم هم جالب بود. ممنون از شما و قلمتان شیوا
  • 0
    0
    پاسخ به این نظر
    سهیلا میرمحمدی دوشنبه 2 اسفند 1395
    سلام خیلی عالی بود انشالله همیشه موفق باشی وخداوند بزرگ در این راه شما رو کمک ویاری نماید
  • 0
    0
    پاسخ به این نظر
    سهیلا میرمحمدی دوشنبه 2 اسفند 1395
    سلام خیلی عالی بود انشالله همیشه موفق باشی وخداوند بزرگ در این راه شما رو کمک ویاری نماید
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST